-
سفره حضرت رقیّه
شنبه 6 آبان 1396 23:54
چهارشنبه بود که رفتم کمک خانم برادرم برای نذری سفره حضرت رقیه خودش حاجت گرفته بود با امسال دو ساله که نذرشو ادا میکنه . پنجشنبه ساعت 9رفتم خونشون خواهربزرگم زودتر رفته بود کمکش برای آش،منم میوهایی که دیروز شستم رو بسته بندی میکردم موقع کشیدن آش که خانم برادر کوچیکم هم اومد با خواهر دومی خواهر بزرگم سر هر کشیدن ظرف آش...
-
مهمانی خواهرشوهر
جمعه 28 مهر 1396 21:45
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مهر 1396 21:45
الان که دارم مینویسم یک عدد مهتاب سرماخورده داغون هستم که هی فین فین میکنه بدن درد داره وااااای وااای واای هفته پیش با همسر رفتیم بازار بزرگ اول رفتیم پاساژ رضا تا کیف ست کفشم رو بخرم که فروشنده کلی اینور اونور تماس گرفت گفت :تموم کردن شعباتمون چرا همون موقعه نخریدی؟! گفتم :انقدر خسته بودم واقعا قدرت تصمیم گیری نداشتم...
-
آشتی
پنجشنبه 6 مهر 1396 20:25
داشتم پست پایین رو میخوندم چه دل پُری داشتم گفتم پاک نمیکنم بلاخره واقعیت زندگیم بوده دیگه غُروب روز پنجشنبه منُ همسر آشتی کردیم من حالم خوب نبود و همسر کلی بهم رسیدگی کرد ولی دوتامون سرسنگین بودیم باهم تو دلم همش میگفتم آخه تو که انقده ماهی چجوری دلت میاد غمگینم کنی ! شنبه یک مهر چهارمین سالگرد ازدواجمون بود تولد...
-
بدترین تولد عمرم
سهشنبه 28 شهریور 1396 11:27
خب عرضم به خدمتون بعد از پست قبلی که گفتم ما اختلاف داریم خواهر بزرگم دوشنبه هفته پیش رفتن مشهد کلید خونشونم دادن به من فردای مراسم عقد دوستم رفتم خونه خواهرم تک و تنها تا روز پنجشنبه ظهر همونجا موندم هیچکس البته نمیدونه که رفتم ،همسرم احتمالا فکر کرده رفتم خونه بابام ،همون روز تو تلگرام گفت پاشو بیا خونه ،انقدر...
-
سلام
سهشنبه 21 شهریور 1396 01:07
اُنروزی که شروع کردم به وبلاگ نویسی هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بیاد خاطرات زندگی منو بخونه چه برسه که دوست های نازنینم حالمو بپرسن و ابراز لطف کنن از همه تون چه خاموش چه روشن مرسی ممنونم خب بریم سراغ این چند وقت زن برادر بزرگم یه پنجشنبه آش درست کرد برای ناهار و ما سه تا خواهرو دعوت کرد ،واقعیت اینکه من اصلا آششو...
-
بازم هیچی
شنبه 28 مرداد 1396 11:02
ما خیلی یهووویی روز دوشنبه رفتیم رشت برای کارهای اداری ساخت ویلای خواهرشوهر من و همسرم و پدر شوهر و دو تا از خواهرشوهرا رفتیم غروب رسیدیم من موعد پریدم بود اما خبر ی نبود ،فرداش سه شنبه همه به جز من رفتن دنبال کار ادرایشون منم رفتم لب ساحل یکم با خدا حرف زدم از طبیعت و دریا لذت بردم بعد رفتم حمام و استراحت کردم بقیه...
-
شلوغ پلوغ
جمعه 13 مرداد 1396 22:28
-
پایان سفرنامه با کوله بار پر
سهشنبه 20 تیر 1396 22:30
خب بریم قسمت دوم سفرنامه بعد از اینکه رسیدیم شب شام که خوردیم این بچه های خواهرشوهرا تا بخوان بخوابن به معنای واقعی دیونه کردن ما کنار هم خوابیدیم هرکی زوج زوج یا فرد خوابیده بود، جا هم بزرگ بود ،خلاصه اینکه منو همسر با هندزفری یه فیلم دیدیم با گوشی بعد همسر خوابید اما من نه ، جام که عوض میشه و خسته که باشم خوابم...
-
قسمت اول سفر
شنبه 17 تیر 1396 08:19
الان که پست میذارم ساعت 7:30صبح هست ،خوابم نمیبره امروزم دو ساعت دیگه جایی کار دارم بعدشم خونه بهار ناهار دعوتم خب از مسافرت بگم که دو روز قبل عید فطر تو خانواده همسر حرفش بود که برن دیار پدریشون باغ شوهر خالشون همسر که به من گفت سریع گفتم نه من دوست ندارم بریم ،میگه چرا ؟!گفتم من میترسم از جاده بعدشم اینکه اوضاع مالی...
-
حرف های زنانه
پنجشنبه 25 خرداد 1396 11:35
شب میلاد امام حسن خونه پدرشوهر افطار بودیم ... بعد از افطار تو آشپزخونه با خواهرشوهر بزرگه و دوتا دیگه از خواهرشوهرا نشسته بودیم که خواهر شوهر بزرگه درباره نوه شون گفت فهمیدی مثلا مامانش تنبیه ش کرده نیاوردش خونه ما منم گفتم آره همسر گفت بهم ... یهو اون خواهر شوهر کوچیکه (دوستم سابق) سرشو آورد جلو تر با یه لحنی که...
-
عمه شدم باز
چهارشنبه 17 خرداد 1396 16:59
خب من سه شنبه 16خرداد عمه دختر آخرین برادرم شدم شب قبلش بابام اینا و همین برادر و خانمش رو دعوت کردم که افطار بیان خونمون که خانومش گفت اگه حالم خوب باشه میام که نشد بیاد ولی بقیه بودن خب افطار آش رشته درست کردم با مخلفات افطاری شامم خورشت بادمجان داشتیم که سیر بودن برای سحری بردن امروز با این صدای همسر بیدار شدم...
-
ماه مبارک
چهارشنبه 10 خرداد 1396 13:59
صدای من در پنجمین روز ماه رمضان قبل از ماه مبارک ناهار دو تا از دوستام خونه ما بودن اکرم السادات گفت من هوس دمی گوجه کردم خواهش میکنم فقط همین غذا بذار صبحش یه مرتبی داشتم تو خونه بعد همسری خریداهامو آورد میوها روشستم و رفتم سراغ غذا سبزی خوردن پاک نکرده هم داشتم دیگه دوستام اومدن ،طبق معمول برای پارک ماشین به مشکل...
-
فکر مشغول من
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 13:31
من همش این چندوقت به فکر نی نی دار شدن بودم به طوری که تمام زندگیم تحت شعاع قرارداد یعنی تا موعد پریود دیوانه میشدم هی دنبال علائم میگشتم تازه بعضی هاشونم داشتم من اینجوریم یه چیزی فکرم مشغول میکنه دوست دارم زودتر انجام بشه ،اما واقعا از این ماه میخوام بی خیالش بشم من اقدامم رو انجام میدم دیگه هرچی خدا بخواد از بس تو...
-
عروسی
شنبه 9 اردیبهشت 1396 00:12
هفته پیش با خانواده همسر شام رفتیم پارک کلی والیبال بازی کردیم اینم یه گوشه از نمای دپست داشتنی اون شب این هفته همش درگیر حاضر شدن برای عروسی دختر خالم بودیم شنبه با خواهرم رفتیم بیرون میخواست موهاشو های لایت کنه کلی جاهارو برای بهترین رنگ مو کار گشت رفتیم یه جا که من میرفتم اپلاسیون خودش همش شک و تردید اشت اینجا بیام...
-
یه حرف یه بغض!
سهشنبه 29 فروردین 1396 11:41
من از بعد از سیزدهم همش درگیر مهمونی دادن و رفتن بوووووودم گفتم که پری نشدم ! تا روز 21بلاخره بعله پری شدم دیگه داشتم توهم میزدم باردارم ،بدتر از اون اینکه غصه خوردم حالا خدایااا چرا باردار نشدم و همش تو نت سرچ میکردم ... مهمونی های سنگینم داشتم خانواده همسر همشون دعوتم بودن دوستام رو دعوت کردم، خانواده یکی از برادرام...
-
2
پنجشنبه 17 فروردین 1396 15:15
هفته دوم عید من و همسری رفتیم اتوبان تهران قم تو دل کویر من عاشق کویرم اینم از پیک نیک دو نفره ما ساعت 2:30رفتیم نزدیک 8شب برگشتیم فوق العاده خوش گذشت * یه جایی تو دل کویر هیچکس نبود منم مانتو وشالم رو درآوردم دوربینم تنظیم کردیم با همسر عکس اسپرت انداختیم * سه شنبه تمام خانواده من خونه ما شام دعوت بودن چون من دیگه جز...
-
1
دوشنبه 7 فروردین 1396 15:58
اولین پست ساااااال 1396 سلام ساااااااااااال نو مبارک براتون کلی آرزوهای خوب دارم از خدای مهربون شنبه 29من در حال برق انداختن خونه بودم از اون برق و جلاهای سفارشی خونه ما هم چون تو خیابون هست کلی همهمه و شلوغی و انرژی مثبت بود، بعد از ظهر هم رفتم آرایشگاه و شام ماهی گذاشتم و بعد اینکه کلی کار کردم رو میزی اتو کردم هم...
-
پست آخرم
دوشنبه 23 اسفند 1395 13:43
خوب فکر کنم همه دیگه اخرای خونه تکونیشون باشه ،من که کارهای اساسیم تموم شده اما خورده کاری هست چون یکجا انجام نمیدم راستی فرش و پرده که گفتم خریدم ،فرشم به طور معجزه آسا یه سایز عالی یعنی مربع 2/5در2/5پیداکردم بعد از 6ماه گشتن خیلی دوست داشتم آبی داشت ولی بیشتر از اون دوست داشتم خالی نمونه اتاق با فرش پر بشه چون...
-
تصمیم!
سهشنبه 17 اسفند 1395 16:12
خوب من اومدم عمه ام رفت من و خواهرم قرار گذاشتیم بریم پرده بخریم برای اتاقام از مرکز خریدش با اسنپ رفتیم خیلی راحت تر خدایا چقدر شلوغه این بیرون کلی کلی باز گشتم و در آخر موفق شدم مدل مورد پسندمو بخرم و تا دوختش کامل بشه یکم گشت زدیم عملا دیگه پاهام داشت له میشد از این همه گشتن و تمرکز کردن تو اون شلوغی برای خرید شب...
-
یا زهرا
پنجشنبه 12 اسفند 1395 02:22
زهـرا ڪہعِنایتش بہ دنیا برسد باشــد ڪہ بہ فریادِدڸِ مـابرســد یارَبّ سببـی سازڪہدر روز جـــزا پرونده مابہ دسٺ زهـرابرســد "یا فاطمةالزهرا ادرڪڹی"
-
من و روز هام
شنبه 30 بهمن 1395 23:39
پنجشنبه شام خونه مادرشوهر دعوت شدیم ،از ظهر همش بوی قرمه سبزی بهم میخورد و دلمم به شدت میخواستش غروب یکم خوابیدم نماز و خوندم و میوه خوردیم بعد رفتیم همین اطرافمون مغازه هاشو دیدیم و هیچی نخریدیم اومدم خونه لباس عوض کردم و یه نیم ساعت بعد رفتیم خونه مادرشوهر خواهرشوهر بزرگه داشت کرفس میشست مادرشوهر هم داشت نعنا پاک...
-
برداشت آزاد
چهارشنبه 27 بهمن 1395 17:58
میخوام از دوشنبه بارونی بگم براتون روز دوشنبه میخواستم با دوستم بریم خرید روفرشی بخریم که به علت بارش باران کنسل شد یه کانال تلگرام داشتم پر از روتختی های خوشگل چندتا انتخاب کرده بودم گفتم خب زودتر بگم بیارن دیگه ساعت 11سفارش دادم ساعت 1آوردن کلی تشکر کردم که از ارسال فوری ممنونم و... بازش کردیم با همسرى چنننان محکم...
-
این روزهام
یکشنبه 24 بهمن 1395 18:19
بعد از چند هفته اومدم این چند وقت که سرم حسابی شلوغ بود و اصلا وقت هیچ کاری رو نداشتم خونه هم بهم ریخته شده بود ،طبق روال یکشنبه ها هم خونه مادرشوهر بودیم ،من فقط یه عمه دارم از شهرستان هرسال میاد و چند هفته پیشمون میمونه ،خیلی دوست داشتنیه ،مثلا خیلی از قدیم و آدم ها و ...با آب و تاب تعریف میکنه ،خیلی دلش جوووونه نه...
-
بغض
شنبه 2 بهمن 1395 16:55
بغض فقط برای آرامش آتش نشان های شهید عزیز و خانواده هاشون یک صلوات *« اللهم صل علی محمد وآل محمد» * من از این اتفاق به بعد هرچی آتش نشان میبینم بغضم میگیره
-
حال خوب
سهشنبه 28 دی 1395 14:49
پست قبل خیلی فشار روحی داشتم و عصبی بودم کلا این همه از کی میگم تغییرات هورمونی فشار عصبی پ نشدم هااااا بعد از اون شب که با همسری قهر کردم صبحش دلم طاقت نیاورد رفتم پیشش باهم آشتی کردیم و یه صبحونه خوب خوردیم،روز قبل خونه رو کاملا تمیز کرده بودم و حس خیلی خوبی داشتم کار خاصی هم نداشتم ،ناهار هم استانبولی درست کردم و...
-
حال من
یکشنبه 26 دی 1395 21:52
-
تفریح ما
سهشنبه 14 دی 1395 21:19
-
ممممن
جمعه 10 دی 1395 20:23
دوشنبه ناهار خونه دوستم دعوت بودم ماکارانی داشت بعد کلی حرف زدیم و همسری اومد دنبالم سه شنبه ظهر رفتم پیش خواهر بزرگه تب و لرز کرده بود دندونشو کشیده بود بچه هاشم امتحان داشتم زودی براش سوپ درست کردم آااااااااااااخ که چه بارونی میومدم به به همسر زنگ زد گفت که کی میای؟! من:چطور؟ همسر:مهمون داریم؟؟! من: کییییییییی؟...
-
خاطرات عروسیمون
پنجشنبه 2 دی 1395 23:59