زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

دندانپزشکی

چهارشنبه 19آبان

دیروز  بعدازظهر که سوپ درست کردم و شامم شامی گیلانی  با پلو گذاشتم دوست داشتم همسر میاد خونه احساس گرما و لذت داشته باشه

ازم تشکرم کرد با نسکافه و خرما رفتم استقبالش

 رفت بیرون اس داد چه میوه ای دوست داری گفتم شلغم و پرتغال

 اومد خونه قربونش برم خرمالو ،پرتغال، شلغم، لیمو شیرینم خریده بود 

میزو چیدم سوپمم درجه یک شده بود

از شامی هم خوردم واقعا خوشمزه شده بود

 همسری هم تشکر کرد وفت چرا با این حالت زحمت کشیدی، رفت ظرف هارو هم شست گفت دیگه عشقم مریض شده من حداقل باید یکاری کنم 

شبم که خوب خوابیدم صبح ساعت7.30بیدار شدم رفتم قرص خوردم گفتم حالا که خوابم نمیبره شلغمم بپزم برای همسری تخم مرغ هم آبپز کنم زیر کتری هم روشن کردم 

همسرجان 8.30بیدار شد ساعت 9رفت 

منم گفتم یکم دراز بکشم رفتم رو تخت خوابیدم، خوابیدن همانا و با صدای در زدن بیدار شدم

 گفتم ول کن حتما همسایه هست

 بعد یهو یادم افتاد وااااای با زهرا قرار داشتم

گوشی سایلنت بود 9تا تماس داشتم واس هم داده بود

 درو باز کردم گفت خوبه بخاری ندارین وگرنه گفته بودم یه چیزیت شده 

گفت کد سرشناسیتون رو بده مامور جلو دره 

دیگه منم حاضرشدم نزدیک اذان رسیدیم درمانگاه 

زهرام گفت دیشب مصطفی برادر آخری، خاله اینا رو دعوت کرده برای  پنجشنبه شام 

صدام کردن رفتم تو خانم دستیار گفت باز کن دهنتو برو یه OPG بگیر شنبه بیا 

گفتم خیلی درد دارم

 منو برد پیش دکتر سویزی دید گفت نه برو یه عکس الان بگیر بیا جراحی

خلاصه عکس گرفتم و پرونده تشکیل دادم دکترهم شوخ با انرژی بود 

حدود 40خورده ای داشت گفت بیا آمپول سریت رو بزنم

 خوابیدم گفت میخوای بری پیاده روی اربعین

 با دست گفتم نه 

ویکی آمپول زد رو لثه 

گفت اا چرا ثواب داره که چه دختر خوبی آفرین و یکی دیگه آمپول

گفت: خوبی حالت چطوره؟

با بی حالی گفتم :خوبم

 یه قند داد گفت برو تو سالن

 به زهرا میگفتم استرس دارم میترسم میگفت چیزی نیست منم کشیدم 

بعد صدام کرد وووووووووویی نشستم

 گفت معلومه دختر خوبی آفرین خوشگل خانم و یه انبر رفت تو دهنم ووووووووای الان که مینویسم دقیقا همون حس و درد و فشارو صدا تو سرمه

 بعد دستشو گرفتم گفت نه اینکارو نکن کارم خراب میشه گفتم درد دارم شاید سر نیستم

 گفت نه سری ،طبیعی یکم درد همکاری کن

 و دوباره اون انبرو فشار بد و خییییییلی خییییلی درد ناک وااااای 

دیگه چون هی دستشو گرفتم فقط تاجش شکسته شد

 گفت: اگه دست نمیزدی الان تموم شده بود 

دستامو قفل کردم بهم و با کلی ور رفتن صدا کردن یه دستیار ریشه هاشم درآورد

 و من رسما دیگه بی حال شدم و از گوشه چشمم تند تند اشک میریخت و گفت تموم دستام یخ شد و رو به غش کردن رفتم

 گفت :چته خوبی 

دست زد پیشونیم دستموگرفت ماساژ داد  گفت آب قند درست کنید

 یهو زهرام اومد دید 

گفتن چیزی نیست فشارش افتاده یه لحظه خواستم چشممو ببندم

 دکتر زد صورتم گفت نخوابیاااا

 دیگه آب قند خوردم و دکتر به زهرا گفت پاهاشو  بالا بگیر به دستیار گفت دستاشو گرم کنید 

گفت اگه میتونی بیا یه عکس بگیر ببینیم چیزی نمونه ازریشه دکتر گفت منم میام باهات

 نشستم عکس گرفت دکتر گفت هیچی نمونده عالیه بعد بخیه زد و همش حالمو پرسید

 خداوند خیرش بده خیلی با محبت بودوقربون صدقه میرفت انشاالله خدا عمر با عزت بده بهش 

گفت برو دهنتو بشور پر خون بود وااااای 

 اومدم منتظرم بود گفت خوبی من دارم میرم 

گفت بله مرسی و تشکر کردم و رفت

 دیگه زهرا برام دارو گرفت لرز کرده بودم امدیم  تو راه همش ناله میکردم و گریه درد داشتم خیلی اوضاع افتضاحی بود

همش میگفتم کاش زود برسیم خونه 

رفتیم یه دذمانگاه کنار خونه رفتم دستشوویی

 شوری و گرمی خون رو حس میکردم انقدر خون اومد که نگو تا آمپول زدم اومدم خونه 

خیلی بی طاقت شدم همش گریه میکردم و نمیتونستم یه جا بشینم

 زهرا بنده خدا همش دورم بود بازم خون میومد دوتا گاز گذاشتم بازم درد و خون

 زهرا گفت گوش کن حرفمو گاز رو بنداز بره دیگه آب خوردم با نی و ژلوفن و آموکسی کلاو و رفتم زیر پتو 

لباسمم زهرا  عوض کرد

 زهرا زودی برام آب لیمو شیرین گرفت خوردم با  بستنی 

یکم آروم تر شدم و خوابیدم تا 4بیدار شدم 

زهرا باز آب پرتغال و آب لیمو شیرین

 یکم گذشت آناناس برام خورد کرد کم کم خوردم تند تندم میرم دستشویی

 رفتم حموم صورتمو شستم

 دیگه تا 5.30همسر اومد حال و احوال و ...

گفت شام از بیرون میگیرم دیگه سوپ دیروزیم خوردم با آب میوه ها

همسری گفت هرچر هوز کردی و دلت مبخواد بگو بخرم برات گفتم شیر

اومد برام شیر خرید و دنت و... غذا 

گفت دنت رو دیدم گفتم یادت افتادم شاید دلت میخواد گرفتم گفت برات جیگرم میگیرم خون ازت رفته

  محبتش میدونم چه جوری جلو کسی خیلی بروز نمیده مثلا بشین کنارم نوازشم کنه خواهرم یا کسی هم اونجا باشه ،البته فکرکنم خودم باعث شدم  اون اوایل میگفتم زشته جلو همه نازمو بکشیو...تو خونه بین خودمون دوتا  عالیه هوامو داره بیرونم خوبه اما بخواد بچسبه به من هی بوس و ...نههههه 

دیگه با سریالا شام خوردن و منم دنت بعد همسری  زنگ زد خونشون برای یه کاری که گفتن مامانش شیشه رفته تو پاش دیگه همسر رفت  زهرا برسونه 

منم قرصامو خوردم گفتم بذار زنگ بزنم خونشون حال مامانش رو بپرسم 

دیگه خواهرشوهر ج داد بعد گفتم منم دندون کشیدم و...

به همسر  اس دادم دوست ندارم تنها باشم درد دارم

 میگه چشم اومدم دنبال مدارک

 این کارشو دوست ندارم چون میدونه الان من تنهام حالم بده میتونه فردا بره دنبال کارش

 راستش حوصله ندارم بحث کنم  ول کن

راستی فکر کنم از فشارو استرس امروز پ شدم 

فعلا همین انشالله تا فردا حالم بهتر بشه

خداجونم من تو اون درد وحشتناک یادت کردم که کمکم کنی ممنونم ازت که بلا رو ازم دور کردی خداجونم مرسی هوامو داری دوست دارم 

بعد ا نوشت: همسر که اومد صدام کرد چشمامو بستم حال نداشتم جوابشو بدم 

برام قرص با شیر خرما آورد

گفتم ببین حالم بده چرا دیر اومدی

 گفت بخدا دنبال مدارکم بودم فردا باید بفرستم تازه باید برم فردا جایی کار دارم وسایلش حاضر کردم

 دیگه فراموش کردم آب نمک قرقره  کردم که  بخوابم

درد

دوشنبه17آبان

 از صبح که بیدار شدم دندون عقلم درد میکرد و رسما سرماخوردم بدن درد دارم 

به زهرا اس دادم ناهار برام سوپ درست کن بیام که گفت رفتم یه جا مصاحبه  ولی میام تا 2غذا آماده اس 

من و همسرهم  ساعت 1.30رفتیم بیرون سر راه همسرجان رفت یه خرابی کوچیک آسانسر  درست کنه منم تو ماشین نشستم و که دیدم داره میاد گفت بهم تعارف کردن منم گفتم خانمم تو ماشینه برای اونم برمیدارم و با عشق خوردم

رسیدیم خونه پدرم زهرا (خواهرم از من بزرگتره ازدواجم نکرده کلا مستقله اهل ازدواج نیست )داشت سوپ آماده میکرد همسر تلفن کاری طولانی داشت و  حرف میزد منم دراز کشیدم کنارش 

ناهار آماده شد کوثرهم اومد خوردیم(برادر آخری تو یکی از طبقات خونه پدرم هستن همه برادرام اوایل ازدواجشون یکی از طبقات بودن بعد مستقل شدن) 

 همسری رفت منم حال ندار بودم رفتم واحد خواهرم  زیر پتو کنار بخاری

 ومشغول وب گردی در مورد دندون عقل کشیدنش و... ،زهرا شام میخواست قلیه ماهی درست کنه 

هوا ابری ابری بارون میومد و تگرگ هم اومد خیلی قشنگ بود حیف که حال نداشتم برم زیر بارون نماز خوندم رفتیم واحد پدرم سریالارو ببینیم پونه دم کردم زهرا برام آورد با نبات خوردم 

همسر هم حدود9.30اومد شامم خوشمزه شده بود خوردیم و یکم نشستیم و من همچنان درد داشتم 

و با اون حال یواشکی  کسی نبودهمسری  بوسم میکرد

تو راه سرمو گذاشتم روشونه عشق جان هر چند لحظه پیشونیمو بوس میکرد و من هم در حین آرامشی که داشتم درد دندون هم داشتم 

رسیدیم  خونه سردم بود و درد داشتم 

 شب از شدت درد بیدار شدم که صدای اذان رو شنیدم هی اینور اونور کردم بعد بلند شدم با حال داغون نماز خوندم 

همسری صدا کرد مهتاب

 گفتم دارم نماز میخونم 

اومدم تو تخت که گفت خوبی با اینکه افتضاح بودم گفتم اره 

گناه داشت صبحش تا غروب کلاس داشت

 دیدم نه خوابم نمیبره از درد اومدم به زهرا اس دادم برام از دکتر مکی ناجی وقت بگیر

 و بعد رو مبل خوابیدم با بوس عزیزم بیدار شدم 

داشت میرفت گفت خروپف کردم اومدی رومبل 

 گفتم نه

 خوابم میومد نمیتونستم حرف بزنم

 ساعت10.30بیدار شدم دیدم زهرا اس داده امروز نیست فرداست که قرار شد فردا بریم

 نه میتونسنم آب دهنمو قورت بدم نه چایی بخورم

 شلغم گذاشتم بپزه یکم میوه هم آوردم یعنی بزور خوردم گشنه بودم ولی نمیشد

 بعد نماز لباسشویی رو روشن کردم رفتم نشستم تو آفتابی که افتاده بود رو فرش آشپزخونه دارو خوردم و مثل پیرزنها حال صاف وایستادنم  نداشتم گفتم بذار سوپ جو بذارم شامم برای همسر یه کتلت میذارم 

گناه داره دیگه خداروشکر حالم یکم بهتر شد دارو خوردم

گفتم یکم دیگه جاروبرقی بکشم و برم حموم گرم شم 

الانم لباسارو پهن کردم رو رخت آویز  سوپ هم رو قابلمه داره قل قل میکنه

 پونه هم دم کنم بخورم


زیارت

16آبان یکشنبه

بیدارکه شدم احساس گلو درد داشتم 

از پنجره بیرون رو نگاه کردم خیلی هوا قشنگ بود 

ابر بالای کوه  تیره بود 

حس قشنگی که داره اون قسمتا بارون میاد

 چای گذاشتم با همسر صبحی دیگر رو مثل همیشه دیدیم

 انار خوردیم و رفت بیرون 

 همسر هوس نیمرو کرده بود  گفتم تخم مرغ بخره برای ناهار

با زهرا خواهری قرار گذاشتم بریم شهرری زیارت

 زهرا گفت خانم برادر هم  میاد تو بیا اینور از سمت ما  بریم

همسر  تا خود میدون شهرری بردمارو

 هوا هم ابری نم بارون

 رفتیم زیارت خوش گذشت

 رفتیم کاپوچینو و کیک کنار حرم خوردیم

 رفتیم بازار گردی

 منم شاهدونه خریدم

 زهراوکوثر هم پشمک

 خلاصه برگشتیم خونه پدری. 

منم اس دادم همسربیاد دنبالم یه احساس کرختی تو وجودم داشتم بدن درد 

یکم با زهرا و کوثر حرفیدیم قرار شد فردا قلیه ماهی کوثر بدرسته منم بیام

 بابام اینام پس فردا میان .

عشقم برام شلغم خرید و لبو 

اومدیم خونه شلغم ریختم قابلمه بپزه 

دخترخاله هم  خداروشکر گفت حالم بهتره و استرس ندارم و...

بعد رفتبم خونه پدرشوهر اینا سیخ و منقلشونوبردیم جوجه داشتن

 یکم بدن درد داشتم

 دیگه چیز خاصی نبود شبم اومدیم خونه کلا خلاصه گفتم درد دندون عقل دیونم کرد

خدایا برای نعمت سلامتی شکر هوامونو داشته باش

قهروآشتی

شنبه 15آبان 

من با اینکه دیشب باهام آشتی کرد با نوع استدلال خودش ولی باز صبح دلم نمیخواست حرفی بزنم و سکووووت بودم

 ناهار ماکارانی گذاشتم

 همسر که اومد سر میز ناهار باز احساس میکردم داره نگاهم میکنه اما فقط غذا خوردم و سکوت

 ظرفارم شستم 

هویج تو یخچال بود رنده کردم فریزکردم

  رفتم جلو آینه با موهامو شونه کردم

 یکمم آرایش کردم

  همسر که رفت بیرون 

 تو تلگرام  بهم  گفت از کارت ملی و شناسنامه و...عکس بگیر برام بفرست منم فرستادم 

گفت: مرسی

 جواب من : این استیکر

گفت این قیافس؟

گفتم:نه 

گفت: باشه 

 یکم گذشت عکس یه دست گل فرستاد 

منم : ممنون

با  استیکر فرستاد درستت میکنم 

جواب من:

گفت :نازشو برم 

جواب من:

 وقتی  اومد خندیدیم بهم 

گفت فیلم سینمایی توفلشه  میخوای ببینیم 

دیگه ساکن طبقه وسط رو دیدیم خیلی جالب نبود

  گوشیم زنگ خورد شمارشو نشناختم جواب ندادم

 سیو کردم تو تلگرامم عکس پسرعموم اومد

 منم زنگ زدم به افشین پسر عموم میخواست بره کربلا حلالیت گرفت و یکم حرف زدیم

 یه زنگ زدم به سهیلا دختر داییم  یکم حرفیدیم بعد با دایی حرف زدم سرماخورده بود شدید

یه زنگم زدم پدرم  دزفول بودن

 بعد به هما دختر داییم زنگ زدم تازه زایمان کرده و...

 شام خوردیم رفت دوش بگیره

 منم تو تلگرامم با زینب دختر خاله حرفیدم دلش گرفته بود و از من گناه کار التماس دعا میخواست

 احتملا فردا برم شاه عبدالعظیم براش دعا کنم

 و بعد با همسر عشقولانه شدیم 

از حمام که اومدم داشتم لباس میپوشیدم رو  پنجره قطره های بارون دیدم 

گفتم بارووووون

و  باهم رفتیم تراس همسرنسکافه درست کردپتو انداختم پشتمون تو بغل هم بیرون نگاه میکردیم، خیلی هوا قشنگ بود. رفتیم تو رختخواب منم احساس میکردم دندون عقلم درد میکنه گلومم یکم خارش داشت دیر خوابم برد اما خوب بود. 

خدای مهربون تر از مهربونی  ،هوای همه رو داشته باش نگاهتم از من برندار

این جمعه

14آبان جمعه 

از دیشب که فهمیدم امروز مراسم دعوتیم کلا استرس گرفتم 

چون خونه منفجر بود از بهم ریختگی مهمونی ظرف تو ماشین هم یه طرف

صدای زنگ موبایل بیدارشدم استرس گرفت منو خوابمم خراب شد

 اخه همسر قرار بود بره بهشت زهرا منم صداش کردم گفت الان نمیریم که بخواب

منم از خدام بود بهشت زهرا نرم خوابیدیم تا 12ظهر

 همش به این فکر بودم زشت نیست نرفتیم! چه میدونم اخه گفتم بد نباشه دیگه با سوالام حرفام همسرمم کلافه کردم این چند روز همش دارم گیر میدم به همسر ،آقای همسرم یکم سرش شلوغه ...

ماه قبل خیلی ماه عاشقانه و دلچسبی بود

 برعکس این ماه 

دیگه ناهار خوردیم همسری  هم لوله تخلیه رو درست کرد

 حاضر شدم ساعت 2.30رفتیم خونشون

 2تا از خواهرشوهرا گفتن ماهم میایم حسینیه 

 شلوغ بود کسی رو هم نمیشناختم همشونم چهارچشمی نگاه میکنن 

دیگه با صاحب عزاها روبوسی کردیم تسلیت گفتیم و نشستیم بغضی بود

 نمیدونم به خاطر حرفای مداح بود، یا داغ نبود مادر ،یاد مراسمات خودمون و...(قبلنها میدیدم تو مراسم ختم یا روضه غریبه ها یا مردم به راحتی گریه میکنن و اشک داشتن برام سوال بود ؟! که اونهام دارن براى صاحب عزا گریه میکنن اما الان میفهمن هرکی برای درد و گرفتاری خودش زار میزنه) منم اشکی میشد چشمام حواسمو پرت کردم که گریه نکنم 

بلندشدیم خداخافظی کنیم مامان همسری هم تو صف عزا دارا نشسته بود اومدنی روبوسی کردم تسلیت گفتم اما برگشتنی با بقیه خداحافظی کردم یکمم کنارش وایستادم تا با بقیه خداخافظی کنم ولی چیزی نگفتم بهش  الان عذاب وجدان دارم که باهاش حرفی نزدم یه وقت ناراحت نشه  ،از فکرهای وسواس گونه بدم میاد

 دیگه اومدیم خونه پدرشوهریکم حرف زدیم 

خواهرشوهر بارداره که دوست خودمم هست داشتن با شوهرش میرفتن طلا بگیرن

 همش در حال طلا خریدنه...

 من و همسر هم اومدیم ماشین ظرفشویی روشن کردم آقای همسر هم تلویزیون روشن کرد یه سریال قدیمی داشت میداد اولین قسمتش بود من خیلی دوسش داشتم منو یاد بچگیهام مینداخت

 داشتم براش میگفتم قشنگه من ویاد بچگی میندازه همش قیافشو طوری میکرد که لجم درمیاورد و کنترل هم دستش به معنی عوضکنم شبکه رو 

بهم برخوووووووووووورد 

رفتم جاروبرقی روشن کردم ،ایشون هم رفت دنبال کاراش.

منم شروع کردم خونه بهم ریخته و نامرتبمو تمیز تمیز کردم

رفتم حمام که  اقا تشریف آوردن دیگه منم فقط سکووووووت 

 اومدم بیرون نماز خوندم ، میوه خوردم با این حال نصفشم گذاشتم کنار  بخوره .

اما اصلا حرف نزدم 

 ماشینم خاموش شد من شام کشیدم خورشت بامیه دیشب با سالاد. 

فقط  گفتم شامت سرد میشه اصلا نگاشم نکردم سرم پایین لود اما سنگینی نگاهشو حس میکردم فقط داشت نگام میکرد منم خودمو کنترل کردم نگاه نکنم یا نخندم

بعد ظرف شستم ظرفا و قاشقا رو چیدم تو کابینت 

یه دور دیگه ماشین گذاشتم بدون ظرف رو  شستشو که تمیز باشه

 شب موقع خواب به کلی ناااااز کشیدن آشتی کردم و معذرت خواست میگم اگه همون موقعه اینکارو کنی منم روزم خراب نمیشه میگه خوب وقتی ناراحتی  هرکاری کنم ازم ناراحت میشی و ایراد میگیری میذارم یکم بگذره 

چی بگم والا

خدایا برای نعمت های بی کرانت شکر