زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

ولیمه

شنبه 29آبان  

ظهر بهاردوستم اومد دنبالم  رفتیم یکم گشتیم 

امروز شوهر خاله همسری از کربلا اومد

حس شام گذاشتن نداشتم به عشق گفتم شام نداریم خودت هرچی دلت میخواد بگیر

همسر با جوجه و کوبیده اومد گفت حاضر شو زود بریم خونه خالم همه اونجان 

ماهم سر راه دو جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم 

بعد احوال پرسی زیارت قبول داشتن میوه میشستن و پکیج میکردن برای فردا شب منم کمکشون کردم و اومدیم خونه

فرداش زهرا گفت بیاید اینجا شام که گفتم امشب دعوتیم ولیمه 

که گفت باشه پس فردا بیا گفتم خبر میدم  روز اربعین هوا قشنگ بود بارونی 

اگه قرار نبود امشب برم حتما پیاده روی اربعین تا حرم عبدالعظیم میرفتم تا قبل اذان زیارت اربعین با تلویزیون خوندم نماز و قرآن 

ناهارکه خوردیم دیگه تا شب حاضر شدیم رفتیم 

خوب بود  من و خواهرشوهر بزرگه از شیشه راهرو حسینیه  داشتیم بیرون  معلوم بود و همسری داشت با یکی حرف میزد و میخندید خواهرشوهر گفت عزیزم دلم براش تنگ شده تو خونه بعضی وقتا جاش خالی دل تنگشم میشیم منم کلی فدااااش شدم

برگشتنی رفتیم خونه پدرشوهر یکم حرف زدیم دوستم که خواهرشوهرمم هست جمعه این هفته زایمان میکنه یکم از خریداشو نشون داد و از استرس و...حرف زدیم منم دلداری و موج مثبت دادم ،مادرشوهر گفت فردا شام بیاید اینجا اون یکی خواهر شوهر گفت میشه لطف کنی ابروی منم برداری 

دیگه گفتم باشه چون خیلی وقت بود ابروشو دست نزده بود چون گفتم بذار پر شه 

خلاصه برگشتیم خانه 

هوا سرد شده و برف هم دوشنبه اومد شب که خونه پدر شوهر بودیم زهرا گفت دیگه سه شنبه بیا بابا سراغتو میگیره

خداجانم دوست دارم

جشن و ...

پنجشنبه 27آبان

با عشق جان قرار گذاشتیم بعد ناهار بریم خرید و رفتیم گشتم و پرو کردم اما نوووووچ هیچی نپسندیدم 

رفتم همون مغازه که همیشه لباس میخرم و دو تا بلوز کت مانند خوشگل خریدم خییییییلی ناااااااازن

یه  آب انار خریدیم دوتایی خوردیم 

و رسیدیم  جگرکی  قرار شد زیاد نخوریم شام دعوت بودیم

 گفتم من یه سیخ جگر و یه قلوه ، که وقتی آوردن یه عالمه گرفته بود از هر نوعش ولی خوووووش گذشت خیلی با عشق جان بیرون میچسبه هم خوش غذاست هم با اشتها 

دیگه پیاده اومدیم تا خونه  تنها شدم و رفتم حمام لباس شستم  اتو کردم مسابقه دستپخت رو دیدم دیگه عشقمم اومد و منم حاضر شدم و با عزیزم ست کردیم

 عشقم شلوار جین با پیرهن شیری و منم با یکی از اون بلوز که شیری بود و شلوار جین

یه گیتار کوچیک خریده بودیم برای تولد با یه مبلغ نقدی پول و رفتیم همه بودن پذیرایی شدیم 

توجهم به دیوارا که کاغذ دیواری داشت و لوستراشونم بود ،چون خودم تازه خریده بودم رفتم تو فاز مقایسه و بسسسسسسی از انتخاب و سلیقه خودم راضی بودم

 شامم جوجه و کوبیده سالاد الویه و سالاد پاییزه وژله و... 

بعد کیک آوردن فوت کردن شمع، دست زدن ،رقص نور رو دیوار،عکس ،کادو ،خنده ،خوشحالی ،خوب بود خووووش گذشت برگشتنی گفتن انشاالله سال دیگه تولد نی نی شما و منم گفتم انشاالله  و

 جمعه هم از دیشب غذا دادن بهمون برای ناهار داغ کردیم یکم خونه تمیز کردم سریال دیدیم با عشق جان 

کلی عشقولی شدیم و شامم ماهی گذاشتم با کته

 همسری هم بیرون رفت 

تشت آبی که تو حموم پرشده بود رو بردم بریزم دستشویی و ریختم خواستم ببرم بذارم حموم  که چشمتوووون روز بد نبینه به معنای واقعی کله ملق !شدم با پهلو افتادم کف حموم خیلی خدا رحم کرد واقعععععا بهم 

رفتم لباسامو عوض کردم  همسری که اومد گفتم بهش

کلی بدنمو نگاه کرد گفت تورو خدا من خونه نیستم از اینکارا نکن واجب که نیست و کلی نازم کرد و محبت 

شام کشیدم خوردیم خوشمزه شده بود و بعد شامم ظرفارو شستم 

 گفتم همسری میخوام باهات صحبت کنم 

گفت بعععله بفرما 

گفتم صبر کن باید بشینیم پیش هم با حواس جمع حرف بزنیم

مسواک زدم نشستم کنارش 

گفتم من میخوام بجه دار شیم و میخوام آزمایشهای قبل بارداری رو انجام بدم و کلی حرف زدیم 

به همسری گفتم که من پسر یا دختر زیبایش و چه ماهی به دنیا بیاد تمام کمال سپردم دست خدا فقط ازش خواهش میکنم فرزند سالم و صالح بهمون بده

همسری هم گفت باشه انشاالله کارامون اوکی کنیم یا عید یا قبلش

 همسری ماساژم داد کمرم درد گرفت افتاده بودم و این هم از آخر هفته دلچسب ما

خداااااااایا الحمدالله که به من نگاه میکنی ممنون که هوا داری

این هفته

یکشنبه23آبان

 شام خونه مادرشوهر بودیم و باقالی پلو با مرغ و برنج سفید و مخلفات مثل همیشه خوشمزه بود 

هوا هم آلوده 

با همسری از برنامه گیاه شناسی شنیدیم که بعضی گیاه ها برای تصفیه هوا تو خونه مفیده مثل سانسوریا و گندمی..

 همسرسر سفره شام  گفت اگه گیرم بیاد سانسوریا میخرم .

اکرم خواهرشوهر گفت فردا شب ما شام میخوایم سبزی پلو با ماهی تیلاپیا بذاریم چون شما این نوع ماهی دوست ندارید میگو براتون میذاریم بیاید 

و دوشنبه قرار گذاشتیم با همسری  بریم خرید برای دوتامون اما انقدر کارش طول کشید ساعت 6شب رفتیم 

همین اطراف یه دور زدیم و من یه مانتو بارونی سفید رنگ خریدم و رفتیم جانبو یکم خرید کردیم

 و شام رفتیم خونه پدرشوهر و  خواهرشوهر(که میشه دوستم)برامون یه گلدون سانسوریا آورد و خوشحال شدم 

برگشتنی قرار شد بریم پمپ بنزین من تو ماشین نشسته بودم د

یه موتوری اومد با یکی از مسئولها انگار اشنا بود بعد سلام و احوال پرسی موتور سوار پیاده شد و شیشه کلاه ایمنیش رو زد بالا و من متوجه شدم ایشون خانم هستن 

یه شلوار مشکی کتان و با کاپشن تنگ داشت تشخیصش با کلاه سخت بود ولی از اندام ظریف و دست زنانه اش معلوم میشد خیلی برام جالب بود قبل دیدن این صحنه یکم پکر شده بودم یهو حالم اوکی شد و رفتم تو رویا که جالب اگه منم موتور سوار بودم و ...

 این هفته که هوا آلوده بود مدارسم تعطیل .

 همسر جونم که سه شنبه و چهارشنبه کلاس بود منم سه شنبه رفتم خونه خواهربزرگم  با زهرا سوپ جو داشت تا ساعت7اونجا بودم کلی خوش گذشت 

اومدم خونه رفتم حمام و تا شب که کلی عشقولی شدیم 

فرداش که چهارشنبه باشه هم کوثر از دکتر قرار شد بیاد خونه ما ناهار بخوریم بریم خرید منم لوبیا پلو درست کردم و عصری با زهرا رفتیم من یه تی شرت خریدم اومدم خونه و تا شام که با همسرخوردیم و سریال دیدیم و سرم به شدت درد گرفت

بخاطر اون یک ساعتی بود که رفتیم بیرون دچار  آلودگی هوا شدم و از شدت سردرد حالت تهوع گرفتم 

به همسری گفتم چای درست کن و چپه شدم 

دیگه همسری بردم تو تخت

 گفتم یه لباس برام بیار این بوی ادکلن داره بیشتر سرم درد میگیره

 عشقم رفته یه بلوز مجلسی آورده

 با خنده میگه این خوبه

 گفتم چرا سر دردمو بیشتر میکنی این چیه

 بعد رفت 2تا لباس آورد یکیشو پوشیدم و چپه شدم  

کلی بهم رسید آب آلبالو آورد برام یکم خوابم برد

  با سینی چای و شکللات کاکائو اومده بالا سرم

نمیتونستم چشمامو باز کنم 

گفت بذار سرد بشه بدم بخوری

 گفتم نه نمیخورم  

 گفت باشه پس بخواب 

 بازکه  بیدار شدم بهتر شده بودم کنارم خوابیده بود عزیزم صبحش که پنجشنبه باشه 

هم با کلی شیطنت و بوس بازی بیدارش کردم سرحال بودم صبحانه نخوردیم چای و با کیک خوردیم و میوه

 تیتراژ برنامه صبحی دیگر پخش شد گفتم بیا باهم بخونیم... زندگی روز بخیر عشق و امید سلام ...همه سال توخوش حال تو خوش فال توخوووووش..

 دیگه باهم حرفیدیم و قرار گذاشتیم امروز بریم خرید من برای شب که خونه خواهرش دعوت بودیم برای تولد  یه لباس بخرم

عشقم گفت باشه زود میام بعد ناهار بریم و رفتیم 

خداجون ممنونتم

اول هفته

شنبه 22آبان

صبح پدرم  تلفن زد گفت ناهار سیرابی داریم بیاید 

منم جمع و جور کردم خونه رو و رفتیم

 امیر حسین  برادرزادم از مدرسه اش اومد اونجا باباشم رفت نماز بخونه 

به همسر گفتم زود بیاد ناهار اخه قرار بود مامانشو ببره کلینیک نور  

دیگه غذا خوردیم من با امیر اومدم بالا کمک کردم مشق و دیکته و ریاضیشو نوشت و نزدیک اذان رفت باشگاهش 

منم رفتم پایین یه جوری بودم بی حال بی قرار

 و با عشق جانم همش اس عاشقانه رد بدل کردیم

 دیگه برادر دومی و امیرحسین  هم اومدن  میوه چای و غذا خوردیم

 غذا زرشک پلو با مرغ بود اما من در واقع نتونستم برای دندونم باز بخورم

 با امیرحسین یکم اسم فامیل بازی کردیم شلوغ کاری کرد و رفت همسری  اومد براش شام آوردم انقدر از دیدنش خوشحال شدم 

غذاکه  میخورد انقدر با ولع و اشتیاق میخوره ها که اگه سیرم باشی گشنت میشه دیگه چه برسه به من !

گفت نه نگام نکن گشنت میشه بعد چای میوه اورد اعظم خانم (زن بابا)

سریال دیدیم و  خداحافظی کردیم

 تو ماشین سرم گذاشتم رو شونش و عشقم هی بوس میکرد پیشونیمو و قتی ماشین یا موتور رد میشد صاف میشستم

رسیدیم  رفتم حمام و کتاب صادق هدایت رو برداشتم و خوندم همسری هم  میچلوندم و میگفت قربونش  برم که امروز با حرفا و اس های عاشقونش دل منو برد

\ امشب به چشمم اومدی برگشتنی از خونه بابا گفت خوشگل شدی\

 بازم شب هی از خواب میپریدم و لثه ام گز گز میکرد 

صبحش که بیدارشدم چای و سفره آماده کردم 

همسری رفت منم اساسی دستشویی حمام و تمیز کردم گرد گیری جارو برقی کابینت مرتب کردم 

همسر اومد با یه ظرف آش اومد 

آش پشت پا شوهر خالش رفته کربلا 

ناهار خوردم یه جز قران خوندم 

 شب هم خونه پدرشوهریم ..

خداجونم برای سلامتی که به من و همسرم و اطرافیانم دادی به تعداد نفس هام شکر الحمدالله


من و همسر

پنجشنبه21 آبان 

شبی که دندونم جراحی کردم با همسرجان تو سالن خوابیدیم صبحش رفت سرکارش منم خونه رو جمع و جور کردم یکم بهتر شده بودم

 بعد از مرتب کردن رفتم حمام 

برای ناهار از جوجه و کوبیده دیشب داغ کردم

 اما نتونستم بخورم

سوپ داغ کردم و با شلغم خوردم

 دیگه همسری نوازشم کرد حرفای قشنگ بهم زد گفت هروقت خواستی ببرمت خونه بابات 

حاضر شدم ساعت 4.30 رفتیم

تو راه عشق جانم گفت شب چی بخرم میوه ،تخمه گفتم

 نمیدونم رفتم خونه میگم .

کوثر تو آشپزخونش بود زهرام اومد دیگه حال و احوال پرسی 

قرار شد میوه بگیریم

رفتم پایین صدای پدراومد دیگه رفتم تو بغل پدر کلی محبت کرد و نوازش کرد دخترشو

گفت شلغممیخوای برات درست کنم

 با سر گفتم اره 

زهرا و کوثر تو تدارک شام بودن یهو دلم تنگ شد

اس دادم همسر 

من :  دلم تنگه

همسر:چرا عشقم  

همسر:فدای دلت میشم ها   

من:دل تنگ توم کنارم نیستی بی قرارم دلم بغلتو میخواد

همسر:عزیزدل مهربون منی الان میام میوه میارم 

من:اخ جون بیا آرمشم

قربونش برم که بیشتر و متنوع تر از اونی که بایدمیوه خریده بود

 رفت لباس عوض کنه بیاد

 دیگه برادر دومی با پسرش  اومد خانمش رفتن استقبال برادرش که از کربلا میاد دزفول

زنگ خونع رو زدن خاله و دختر خاله ها و پسر خاله رسیدن 

نشستیم حال و احوال پرسی از دندونم و.... با تخمه و چای شیرینی پذیرایی کردن

 عشقمم اومد بعد اون یکی پسر خالم  با زنش و  زندایی و دختر دایی ها هم اومدن 

دیگه همه مشغول پذیرایی حرف زدن و .. 

تا شام که شوید پلو با ماهی و مطبخ (یه غذای عربی خانم برادرم عرب خرمشهر هست) و سوپ سالاد ترشی اینا 

و من فقط سوپ خوردم 

زهرا اصلا نذاشت کسی ظرف بشوره 

 رفتیم اتاق زهرا اونجام میوه وچای و حرف خنده و خاطره و... 

خوب بود خوش گذشت

 نزدیک12رفتن ماهم  با کلی میوه و غذا و.. اومدیم خونه  با عشق جان

 خوابیدیم و روز جمعه ساعت 1 بیدار شدیم 

من همسرو بیدار کردم و غذای دیشب داغ کردیم و منم خوردم  و

همسری بغلم کرد گفت بخدا انقدر ناراحتت شدم که گفتی از ترس پ شدی، اخه چرا باید انقدر بترسی

 دیگه باهم حرف های  عشقولی زدیم 

برام آب پرتغال و آب لیمو شیرین گرفت

 باهم فیلم در مدت معلوم رو دیدیم

 پذیرایی بین فیلم برام شیر خرما هم آورد

 ساعت شد5خورده ای خیلی زود شب شد

 منم دست بکار شدم کوکو سیب زمینی نخود سبز درستیدم اخه عشقم گفت شام یه چیز که توش نخود داشته باشه 

فعلا همین خدای مهربونم برای این همه لطف و بزرگواریت به من سپاس گذارم هوامو داشته باش عزیز