زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

کنار بابا❤

بعد قرنی شروع به نوشتن کنم به اُمید خدا 

  

هر روز یه چیزایی از روزمره برمیدارم میگم بنویسم اینجا اما انقدر تلنبار میشه تبدیل میشه به هیچی 

اینروزا دلم میخواد برای خود خودم کاری کنم ،مثلا برای دل خودم چیزی بنویسم عکسی بگیرم غذایی بپزم دلم میخواد خودم هوای دل خودمو زیاد داشته باشم ...

چندین ماه بود دنبال یه میز کنسول بودم کلی مدل زیرو رو کردم تا از یه پیج ترکیه یه مدلی براشتم حالا دنبال سازنده گشتم یه نفر پیدا کردم 32000هم بیعانه دادم توضیحاتم دادم سپردم بخدا 

یه روز زنگ زد گفت کارت حاضره ،گفتم عکس بدید اول ببینم ؟برام عکس فرستاد آب یخ بود رو سرم ریختن وا رفتم گفتم نه نفرستید این چیزى نبود که من میخواستم! زنگ زد بگم یه ربع اون گفت من گفتم نه اون حرف منو میفهمید نه من بی نتیجه  قطع کردیم بغض داشتم ناهارمم دست نخورده برگردوندم سرجاش ب چندتا پبج نشون دادم به دوستم نشون دادم همه گفتن ما مشکلی نمیبینیم و خوبه دوستم که خیلی خوشش اومد ،

اون حجم از دوست نداشتنش کم کم خاموش شد ،به سامیار عکس نشون دادم گفتم سامی آجی (اصطلاح بین منو سامی چون خیلی باهم راحتیم ،همینجور دلی... )قشنگه یا زشته ؟ گفت قشنگه 

نمیخواستم این چیزا رو همسر بفهمه نظرم بهش القا شه بهش عکس از دور نشون دادم گفتم راستی کنسول دیدی ؟چشماشو ریز کرد دید گفت خوبه اره خوبه دیگه کاملا دلم قرص شد بهش گفتم بفرست 

فرداش اومد 2تومن دیگه ام دادم و خلاص 

دوسش دارم 

فقط نمیدونم چرا عکسی که فرستاده بود رو باهاش کنار نمیومدم !

پنجشنیه پیش ناهار خونه بهار دوستم دعوت بودم ،خواهرمم پنجشنبه ها سرکار نمیره در نتیجه سامی گذاشتم پیشش و رفتم از ساعت 1تا 5خونه دوستم انقدر یاد وقتایی که بچه نبود افتادم و خیلی خوش گذشت 

آیا کسی بوده که 14روز پریود باشه ؟! من الان همونم  تازه معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه؟! حال ندارم برم دکتر

 

امروز با پسر برادرم قرار داشتیم بریم خونه خواهر بزرگم ناهار ولی من قبل ظهر کار اداری داشتم با بابام بودم، بعد کارمون تموم شد رسیدیم دم در ما 

بابام گفت خب خداحافظ 

گفتم إ کجا مگه من میذارم بیا بالا

 رفتیم خونه چای ریختم همسر و  سامی هم  بودن ،

بابام خواست بره گفتم ناهار بمون ؟

گفت نه باید برم اینا

 گفت نه بمون دیگه  کجا میری 

گفت به پس به زن باباتم بگو بیاد(زنگ زدم اونم گفتم بیاد )

به خانوم برادر کوچیکمم گفتم بیا سامی عاشق دخترشه )

به پسر برادر بزرگمم گفتم ماجرا اینه بیا اینجاقسمتت نبوده اونم اومد 

منم برنج دم کردم 

همسر رفت کوبیده و جوجه سبزی و میوه خرید ،بابام میگفت انداختمتون به زحمت چرا آخه تجملاتیش میکنی 

،قربونش برم دلم براش میتپه بعد مامانم دلخوشیمه 

(وقتی مامانم فوت کرداز سال 89تا 92  باهم بودیم همیشه نه زن بابایی بود نه چقدر باهاش مسافرت خوش میگذشت 

چقدر یاد اون دوران بخیر اونوقتا منو داداشم مجرد بودیم با خواهرم ،زن باباییم نبود ،چقدر مسافرت میرفتیم منو بابام یا هر روز میگفت چی بخرم،میوه وسایل فریزرو... نمیخواست برامون کم بذاره ،جقدر زود گذشت همه چی!!!!  شد 31سالم یه پسر دارم و کلی چیزایی دیگه...

من جز کساییم که گذشتمو دوست دارم حتی بیشتر دوست دارم برگردم به گذشته تا آینده )

عادت داره بعد سفره غذا برامون دعای خیر میکنه عاشق اون دعاهاشم انگار کلی انرژی و برکت تزریق میشه تو زندگی 

خدایا برامون حفظش کن صحیح و سلامت خودت میدونی دلخوشی ما بچه ها داشتن بابا و خونه پدری هست حتی با اینکه زن بابا هم داریم ولی اون ربطی به این نداره 

خلاصه بعد ناهار بابام خوابید ماهم حرف و  چای اینا بابا بیدار شد میوه آوردم دیگه لباس پوشیدن رفتن

 ولی بقیه بودن کمی بعد پسر برادرمم رفت

 من و خانوم داداشمم موندیم تا خواهرم از سر کار اومد

 سهم غذای خواهرو  داداشم نگه داشته بودم دیگه استانبولی درست کردم شام خوردیم کلا روز خوبی بود خداروشکر 

الانم منتظرم ماشین خاموش شه درشو باز بذارم رو ظرفا لک نیفته خشک بشه 

بعد بخوابم 


خدایا شکرت 



نظرات 13 + ارسال نظر
دلارا دوشنبه 6 بهمن 1399 ساعت 13:05 http://delarama.blogfa.com/

14 روز؟
حتما برو دکتر ...
تو چطور هنوز زنده ای؟ :/

خداروشکر تموم شد الان چند هفته ای گذشته
عمرم هنوز به این دنیا هست

رها پنج‌شنبه 2 بهمن 1399 ساعت 18:45

الهی همیشه به شادی و آرامش باشه عزیزم
راستی آدرس وب جدیدم نمیتونم بدم ، آخه نظر خصوصی نداری

ناشناس دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 19:31

داروی شیمیایی نخور
چون عوارضش بدترت میکنه
و بعدا نتیجه اش رو نشون میده

ناشناس دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 19:30

سنجد بخور، سویق عدس درست کن تو نت دستورش هست
یکیش رو بخور بند میاد

ممنون

آویزوووووووون شنبه 27 دی 1399 ساعت 09:22

خدا مادرتون رو رحمت کنه
سایه پدرتون سالهای سال بالای سرتون باشه
و زندگیتون همیشه شاد:)

ممنونم عزیزم خدا عزیزات برات نگه داره
انشاالله

آبگینه شنبه 20 دی 1399 ساعت 20:17 http://Abginehman.blogfa.com

مهمونی یه هوووویی، چقد هم خوب از پس پذیرایی براومدی
خدا رحمت کنه مادر عزیزت رو

دقیقا خیلی یهویی ،مرسی مهربون
ممنونم

آرزو سه‌شنبه 16 دی 1399 ساعت 01:39 http://Arezoo127.blogfa.com

هووووم روحشون شاد باشه
قربونت عزیزدلم

ممنونم آرزوی مهربونم

آزاده دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 12:56

چقدر گرون شده کنسول !!قبلا میشد با ارن پول تلویزیونی یخچالی گازی خرید
حالا این جیگر طلا میذاشتی ببینیم
ای جانم چه دختر خوبی هستی تو قدر باباتو میدونی

اره خیلی همه چی گرون شده دیگه در جریانی که !اینو من تمام چوب سفارش دادم وگرنه یکم ارزونتر میشد
چشم میذارم اونموقع که پست گذاشتم عکسی ازش نداشتم
ممنونم خداهمه بابا ها رو حفظ کنه

رعنا دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 12:54

چراحضوری نرفتی بخری؟خداروشکر خوشت اومده
ای جان خدابابات رو حفظ کنه نمیدونستم زن بابا داری !چقدرسخته ولی جای مادرت کسی دیگه بیاد

من این مدل سفارشی انتخاب کردم حضوری هرچی هست آماده است ،با بچه رفتن کلی گشتنم سخته یکم
خیلی ممنونم بله دارم متاسفانه
نه ولی جای مادرم هیچوقت نمیگیره اون فقط زن بابام هست همین

مامان دوقلوها دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 12:52

خب عکس کنسولم میذاشتی خببببب
ولی چجوری میتونی اعتماد کنی؟
خداحفظش کنه بابات رو ،روح مادرتم شاد

میذارم اخه اون وقت شب که پست گذاشتم هیچ عکسی ازش نداشتم
با توکل بخدا اخه چند ماه پیج هارو زیر نظر داشتم
ممنونم عزیزم خدا عزیزات برات نگه داره

آرزو یکشنبه 14 دی 1399 ساعت 13:18 http://Arezoo127.blogfa.com

ااا منتظر عکس کنسول بودماااا یعنی کلا 5 میلیون شد؟ منم میز کنسول خیلی دوس دارم اگر عقل الانمو داشتم به جای آینه شمعدون خریدن میز کنسول خریده بودم
با زن بابات رابطتون چطوریه؟ مامانت چی شد فوت شدن چندسالشون بود؟خدا رحمت کنه

عزیزم مذارم پست بعد چون ساعت 2شب فکرکنم پست نوشتم عکسم نداشتم ازش
اری تمام چوبه وگرنه ارزونترم بود
من خیلی کنسول میزخاص گوشه کنار خونه دوست دارم
هوووو من اگه عقل الانمو داشتم شاید نصف این وسایل نمیخریدم جاش چیزایی دیگه میگرفتم
رابطه مون عادیه البته اوایل خوب نبود هیچکدومون نمیتونستیم بپذیرمش بعد کم کم مجبور شدیم بپذیریمش رفتاراش اون اوایل افتضاح بود الان نه بهتره دیتش اونده ماهم شناخته که آدمای ساده و بی شیله پیله ای هستیم
،مامانم براثر سکته مغزی و قلبی یه ماه خورده ای رفت کما بعد برای همیشه اخرین پنجشنبه سال 88 رفتخدارحمت کنه عزیزات رو آرزو مهربون خدا پدر مادرتو برات حفظ کنه

پیشاگ پنج‌شنبه 11 دی 1399 ساعت 09:56 http://bojboji.blogfa.com

بازم خداروشکر که به دلت نشسته البته همیشه عکسا کلی فیلتر دارن زیاد سخت نگیر
ببین همکار منم سری پیش پریودش همینقدر طولانی شد دکتر که رفت بهش گفت تماما از استرسه و هورمونات بهم ریخته
ال دی مصرف کرد و حل شد
البته سونو و اینام رفت که خیالش راحت بشه ولی احتمالا مال استرسه و افسردگیهای این روزاست
یعنی ماشین ظرفشویی هم که داشته باشیا بازم با خیال راحت نیمتونی بخوابی

واقعا وگرنه چکار میکردم!
احساس میکنم هورمونام قاطی کرده وگرنه افسرده مظطرب نیستم
خوابم برد ولی همسر انگار باز کرده بود چون صبح دیدم درش بازه ،چون لک نیفته وگرنه واجب نیست

دلسوختگان سه‌شنبه 9 دی 1399 ساعت 01:14 https://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

شاد باشید

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد