هفته ای که گذشت !

شنبه:

 شام که خونه مادرشوهر دعوت بودیم خاله همسر زنگ زد گفت از یکشنبه خونشون روضه و نمازه و دعوتمون کرد

 خیلی طولانی شد  این پست ببخشید چشمای مهربونتون اذیت میشه


 

یکشنبه :

تا ظهر مشغول تمیز کاری های خونه طبق برنامه هفتگی شدم ،نماز خوندم ناهار خوردم و گفتم کاش میشد خونه بمونم حال نداشتم برم ولی خب رفتم ساعت 2:30اونجا بودم چندنفری بودن (یکی  از خواهرشوهرام عروس خالش هست)خواهرشوهرُ دیدم سلام و احوالپرسی رفتم یکی از اتاقاشون نشستم ،خواهرشوهر :مامانم نیومده قرار بود باهام بیاین! گفتم نه ولی زنگ زدم خونتون کسی جواب نداد! بازم زنگ زدم کسی جواب نداد! بعد که خودش زنگ زد گفت خیلی باد میاد هوام آلودس برای چشمم ضرر داره نمیتونم بیام ،خلاصه تا 5که راه افتادم اومدم خونه ،با همسری  قرار گذاشتیم شام بریم محله عربها فلافل بخوریم منم تا 9تو خونه ولو بودم تا اینکه  9شب به بعد راه افتادیم وسط راه یهو صدایی بلندی از ماشین اومد همسر نگه داشت کاپوت رو زد بالا دید بعععععله تسمه  ماشین پاره شد وصلش کرد به باطری ، بعد حرکت کردیم آروم آروم ،حدود 500متری جایی که میخواستیم بریم ماشین کامل خاموش شد همسر هم دنده رو خلاص کرد کشون کشون ماشین رو کنار خیابون پارک کرد گفتم حالا چی میشه !زنگ زد به برادر دامادشون (امداد خودرو)هست اونم گفت باشه میرسونم خودمو همسری گفت ماشینُ قفل میکنم برم ببینم مغازه بازه تسمه پیدا کنم ،یه خیابون کاملا تاریک و سکوت از شانس خاموش شد ،هوام سررررد شده بود بعد یه ربع همسر اومد گفت هیچی نبود همه بسته بودن ساعت هم حدود 10خورده ای بود دیگه باهم نشستیم تو ماشین حدود 30دقیقه بعد داماد همسراینا و داداشش اومدن،همسر پیاده شد رفت پیششون دیدم دست شوهر خواهرشوهر یه ظرف غذا بود

 گفت :بیا غذا برات آوردم

همسر: من تنها نیستم مهتابم هست، بعد اومد پیشم گفت این ظرف رو خواهرشوهر داده  (فکر کردن همسر از سرکار اومده وسط راه ماشین خاموش شده) گفتم مرسی ما اتفاقا داشتیم میرفتیم بیرون شام بخوریم گفت اگه ماشین سرده بیا تو ماشین ما که گفتم نه خوبه تشکر کردم گفت اگه میخوای بیا بریم خونه بابام خواهرشوهرتم اونجاست مهمونی داشتن (باباش از کربلا میخواست بیاد)گفتم نه ممنون خیلی زحمت کشیدی این همه راه اومدی مهمون هم داشتین ...

کاپوت جلو بالا بود و من فقط یه 5سانت دید به جلوداشتم که چی دیدم؟دستای همین داماد خانواده که یه پاکت سیگار نازک درآورد  روشن کرد! احتمالا صددرصد فکرکرده من دیدی بهش ندارم آخه تا آخر کشیدنش همونجا وایساده بود،سیگار کشیدن برای من جز خلافای سنگینه چون تا همین سن هیچ یک از اطرافیانم لب به این چیزا نزدن !

خلاصه ماشین درست کردن و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت فلافلی جوادین دوتا فلافل خریدیم با 4تا سمبوسه فلافل ها رو همونجا خوردیم سمبوسه رو آوردیم خونه حدود 11:30اومدیم خونه که دیدم یه خبرایی شده میگن زلزله اومد خواستم بزنم شبکه 6که دیدم نصف شبکه هامون پریده رفتم با گوشیم دیدم بعله چه خبر بوده دقیقا اون ساعت ها ما تو خیابون بودیم !

البته تهران که خبری نبود ولی وای چه خبر بود کرمانشاه خیلی ناراحتشون شدم 

شب از ترسم لباس خوابیدم و برعکس تخت خوابیدم آخه بالاسرمون دو تا قاب عکس شاسی بزرگه گفتم میفته تو سرمون تا صبح خوب نخوابیدم (میدونستم اگه توی امنترین و ضد زلزله ترین خونه هم باشم اگه خدا بخواد به آنی همه چی کُن فیکون میشه )

دوشنبه:

از قبل با دوستام برنامه داشتیم که بریم بیرون ناهار اونروزنرفتم روضه ،دیگه همسر راهی کار شد و منم باز تمیز کاری کردم و ساعت 12:30منتظر اکرم سادات شدم که بیاد دنبالم زنگ زد رفتم پایین و رفتیم دنبال بهار که قابلمه آش داشت ویه سبد مخلفات ،دنبال یه پارک خوب گشتیم بساطمون رو پهن کنیم کلی حرف زدیم بعد آش هم چای خوردیم حدود 4برگشتیم خونه منم رفتم خونه بابام ،شام هم کتلت درست کردیم من و خانم برادرم، خواهرمم از سرکار اومد کلی حرف زدیم و...خوش گذشت شب هم برگشتیم خونه 

سه شنبه:

 همسر رو راهی کار کردم بعد باز به تمیزکاری اون روز رسیدم تا ظهر ناهار خوردم گفتم وااای خدا کاش میشد نرم روضه، دلم میخواد بمونم خونه دیگه گفتم برم امروزم نماز امام زمان دارن ،زنگ زدم مادرشوهر گفتم میای ؟گفت :آره گفتم پس 2میام دنبالت ، (چون دختر خاله های خواهرشوهر اونروز نبودن )خواهرشوهرخودش دست تنها بود رفتم کمکش چای ریختن و پخش کردن ...آخر مجلس پدرشوهر اومد دنبال مادرشوهر که برن دکتر مادرشوهرم بلند بلند جلو همه میگفت مهتاب برین خونه شام بذارین تا من بیام چندبار!( مثلا میخواست به بقیه بفهمونه من اینجوریم با عروسم )،همون حین این زنا بحثشون چی بود؟بحث سر بچه دارشدن بود،یکی از عمه های شوهر خواهرشوهر رو به من  گفت  تو هم یه نی نی بیار بعد رو به مادرشوهرکه داشت میرفت گفت: چرانمیاره!مادرشوهرم : من دارم میرم شما یه کتکش بزنین بگین بیاره (این یکی از شوخی های مضخرف مادرشوهره که از وقتی ازدواج کردم هرکی بهش میگفت نی نی بیار دیگه اینو میگفت مثلا شوخی اما من؟من روحیم حساسه زود بغضم میگیره و بهم برمیخوره خُب حرف قشنگی نیست همیشه به همسر گفتم گفت کارش بده یه جوراییم به خواهراش فهمونده بود که به مامانش بگن اما خُب زنای سن بالا سخت میشه چیزی توشون تغییر داد)خلاصه اون عمه هم حالا ول نمیکرد منم بغض گلومو چنگ میزد جلو اون همه زن که نمیشناختنم برام سنگین بود این حرفا ،اصلا محل ندادم یه لبخند خشک ومسخره زدم رفتم یه فنجون شستم همچنان ادامه میدادن، رفتم تو اتاق زنگ زدم همسر که بگم من شب میرم خونتون و..درواقع دلم میخواست فقط صدای همسرُ بشنوم تا آروم شم .

عمهه داشت میرفت گفت: شوخی کردم یه وقت ناراحت نشی! من:نه چرا ناراحت شم گفت: یه عروسی بیار مادرشوهرت برات جشن بگیره و..گفتم: انشاالله و رفت(انگار میخواد بچه خر کنه آخه به تو چهههههههه)

خواهرشوهر: مهتاب اهمیت نده اصلا این عمه به هرکی میرسه از این حرفا میزنه میگفت من که نامزد بودم دانشجو بودم میشست به خالم میگفت چرااز دخترهای خودمون نگرفتی کسی که میره دانشگاه خرابه و...گفت انقدر به کار همه کار داشت تا یه عروس آورد پدرشو نو درآورد پولاشونو بالا کشید طلاق گرفت رفت ...

خلاصه با خواهرشوهر رفتیم خونه مادرشوهر شام هم قیمه گذاشتم البته با کمک بقیه یکی سیب زمینی سرخ کرد یکی برنج گذاشت منم خورشت و سالاد شیرازی درست کردم همون حین هم حرف میزدیم خدایی خانواده همسرم ماهن هوامو دارن اونام داشتن دردُدل میکردن از اینکه چرا مامانامون عادت کردن برای هرچی به بقیه جواب پس بدن و...تا مادرشوهر اومد منم وضو گرفتم نماز بخونم ، مادرشوهر: مهتاب زنا نخوردنت من رفتم !من با خنده : چرا خوردن !(دوستم بهار میگه من کُشته اون جوابای دندون شکنتم اصلا بلد نیستم اونی که تو دلم میخوام جواب بدمُ بگم ،میگم شاید ناراحت شه همین یه لبخند و سکوت کافیه )دیگه قیمه حاضرشد خیلی خوشمزه شده بود خودمم تعجب که با اینکه انقدر تند تند درست کردم و کلی استرس که کاش خوب شه عااااااااالی شد خداروشکر، شام خوردیم برگشتیم خونه هر شب میشینم از اتفاقای تو روضه به همسر میگم ،همسر هم از اینکه بی منت کمک میکنم احترام نگه میدارم برق رضایت تو چشماش میبینم و مثل کوه پشتم هست طرفمو میگیره ...

چهارشنبه:

 خواهرشوهر گفت کلاس داره کسی خونه خالش نیست کمک کنه گفتم من میرم زودتر، رفتم دیدم دختر خاله همسر هست گفت یه دفعه شد اومدم باهم پذیرایی کردیم تا شد آخر مجلس بحث امروز این زنها؟ سر عروس مادرشوهر بودکه یکی از عروس بد میگفت یکی از مادرشوهر منم اون وسط درحال پذیرایی رفت آمدبودم و اصلا دلم نمیخواست تو این بحثاشون باشم ،داشتم فنجون میشستم که شنیدم مادرشوهر گفت: من عروس یه دونه دارم ولی خدا میدونه که خیلی خوبه و بهترین عروسه( تو دلم شاد شدم و ذوق کردم) خانم روضه خونه گفت ماشاالله کدومه عروسش ؟که منو نشون دادن.چقدر خاله همسر ازم تشکر کرد دعا خیر کرد گفت بخدا مثل دختر خودم دوست دارم اصلا فکر نمیکنم عروس خواهرمی و کلی محبت و تشکر با مادرشوهر اومدیم اصرار کرد برم خونشون اما من بهانه آوردم رفتم خونه خودم چون دلم خونه خودمو میخواست شام هم گذاشتم به خودم رسیدم تا همسر بیاد و بازم از امروز براش گفتم کلی محبت و قربون صدقه ام رفت که بهت افتخار میکنم و...

پنجشنبه:

 خونه خیلی کار نداشتم  همینجوری ولو بودم رو مبل و کنار شوفاژ تا وقت اذان باز این حس که خوابم گرفته کاش نرم اومد سراغم! دیگه لباس پوشیدم و رفتم اما نیم ساعت دیرتر اکثرا بودن سلام کردم رفتم چادرو کیفم گذاشتم اتاق خوابشون بعد رفتم آشپزخونه اون  یکی خواهرشوهر (دوست سابق)هم با بچه اش بود خلاصه حرف میزدیم ما ،تا آخر ختم انعام که هرکی یه چیزی پخش میکرد میشست و...دیگه باز مادرشوهر:زنگ بزن همسر شام بیاد اونجا بریم خونمون ؟ گفتم آخه میخوایم بریم دندان پزشکی معلوم نیست باشیم خلاصه این بچه خواهرشوهر انقدر گریه کرد که بلندشدیم رفتیم کیفش سنگین بود گفتم بده من بگیرم مجبور شدم تا دم در خونه مادرشوهر برم که دیدم پدرشوهرم رسید که بریم بالا دیگه ،یکم نشستم دیدم از قرار معلوم فکرنکنم امشب بریم دندان پزشکی رفتم وضوگرفتم نماز خوندم گفتم انرژی بگیرم دیدم صدای ظرف واینا میاد ازآشپزخونه رفتم به مادرشوهر گفتم شام چی دارین ؟گفت آش پختم فقط رشته نریختم که حالا زوده سبزی کوکو هم خریدم گفتم: بده من کوکو بذارم گفت بیا وسایلشو داد با ماهیتابه رژیمی 4تا به اندازه کف ماهیتابه درست کردم خوشمزه هم شداین هفته هرچی غذا پختم فوق العاده خوشمزه میشدن !)همسر اومد گفت چه خوش تیپ شدی! منم تو دلم ذوق

 شام خوردیم و 10اومدیم خونه و من خسته ولو شدم

جمعه:

 ساعت 11بیدارشدیم صبحانه خوردیم رفتیم خونه بابام اینا ناهار قیمه و قرمه و مرغ و حلیم نذری شله زرد داشتن خوردیم و باز میخواستیم بریم دندان پزشکی برای همسر که برگشتیم خونه تا غروب که دیدم نه همسر قصد نداره تنبلی میکنه که گفت بذارتو  این هفته میریم! همسر در حین ریش زدن مهتاب هوس ماکارانی با ته دیگه زیاد سیب زمینی کردم

 منم سریع دست بکارشدم یه کلیپ کوتاه هم از مراحل ساخت و پخت ماکارانی درست کردم ،خیلی بامزه شد اگه دوست داشتین تو یه پست میذارم .

ساعت 10:30شام کشیدم همسر میخورد غش ضعف میرفت که چقدر خوشمزه هس واااااای داره منو مست میکنه انقدر انقققققدر انققققققققققدر تعریف کرررررد، الحق والانصاف جز بهتربن ماکارانی های طول عمرم بود

این عکس رو انداختم گذاشتم رو پروفایل شماره خونمون هم برای گوشی خودم هم گوشی همسر  هروقت زنگ بزنیم خونه یا از خونه بزنگیم بهم یه حس خوب و گرم بهمون بده