جمعه

7آبان جمعه


امروزکه  جمعه باشه دیر بیدارشدیم

 بابای همسر زنگ زد ناهار آبگوشت داریم بیاید سرراهتونم سنگک بخرید 

دیگه رفتیم و ناهار خوردیم به همسری گفتم زود بیایم یکم با خوهرای همسری  حرف زدیم 

پارکینگشون در حال نقاشی بود ما هم بتونه از پایین گرفتیم اومدیم خونه 

تخمه آوردم فیلم طعم شیرین خیال رو گذاشتیم دیدیم که خیلی خوب نبود 

همسریی سوراخ هایی که جای پیچ بود رو کاشی  آشپزخونه رو بتونه زد بعد باهم در مورد اینکه وام مسکن بگیریم حرف زدیم که هرچه که صلاحه برامون جور بشه سپردم بخدا کاراشو انجام بده 

 ظهر هم از خونشون برای شاممون کباب تابه ای دادن 

چای دم کردم با شکلات خوردم  غذا هم گذاشتم گرم بشه تو فکر اینم که فردا به بهار اینا بگم بیان خونمون که شاید اخر هفته خانوادمو دعوت کنم اگه قطعی شد تونستم برم روفرشی بخرم و وسایل پذیرایی بگیریم.

خدا جان دوست دارم.