سفره حضرت رقیّه

چهارشنبه بود که رفتم کمک خانم برادرم برای نذری سفره حضرت رقیه  خودش حاجت گرفته بود با امسال دو ساله که نذرشو ادا میکنه .

 


 

پنجشنبه ساعت 9رفتم خونشون خواهربزرگم زودتر رفته بود کمکش برای آش،منم میوهایی که دیروز شستم رو بسته بندی میکردم

موقع کشیدن آش که خانم برادر کوچیکم هم اومد با خواهر دومی 

خواهر بزرگم سر هر کشیدن ظرف آش کلی دعا میگفت و  ماهم صلوات میفرستادیم به یاد همه وبلاگی ها بودم ،اونایی که مشکل اقتصادی داشتن مشکل کار ،خونه ،تو رابطه هاش مشکل داشتن اونایی که مثل خودم مشتاقانه منتظرن بچه دار بشن و...

دلم خیلی میخواست باهمه وجودم بشینم و با حضرت رقیه حرف بزنم ،رشته آش رو من نذر کردم که گره مشکل بارداریم باز بشه (این نذر به دلم افتاد و گفتم انجامش بدم)

بعد از تزیین و باز بسته بندی ظرف آش ها رفتیم که حاضرشیم ومنتظر مهمونا باشیم کم کم اومدن من مسئول ریختن و پخش چای بودم و همش ورد زبونم کمک خواستن بود برای مشکلم 

یکی از دوستای خانم برادرم نذری که داشت یه تعدادی عروسک و ماشین بود برای بچه ها همه بچه ها خوشحال شدن

 گفتن به منم یکی بردار! من موندم بین ماشین و عروسک کدوم بردارم ؟!چندثانیه مکث کردم گفتم اگه ماشینُ بردارم میگن بیاااا دلش پسر میخواد و پس معلومه منتظر با کلی منُ من عروسک برداشتم !

همه میگفتن انشالله سال دیگه مسئول چای تو نباشی نی نی به بغل نشسته باشی هرکی چپ و راست میرسید یه دعا برای بچه دار شدنم میکرد تو دلم از دعاهاشون خوشحال میشدم اما از یه طرف یه غصه داشتم که یعنی چی میشه !اگه بخواد این انتظار زیاد طول بکشه چی؟

ههههههی 

امشب خونه مادرشوهر بودیم و همه بودن یه حسی داشتم که این سه تا نوه رو میدیدم که همشون  دیوانه وار قربونشون میرن و انقدر باحوصله بازی میکنن و توجه ،برای خودم دلم سوخت که چرا بچه من نباید این وسط باشه !همسر بچه خواهر شوهر کوچیک بغل کرد گفت مهتاب یه عکس بگیر ازما 

منم گرفتم  اما حال دلم...

اومدیم خونه سردرد های قبل پرید اومده سراغم ،بهم ریخته ام به همسر میگم من تا آخر امسال فقط تلاش میکنم برای بارداری بعد از اون بی خیال میشم و دیگه نمیخوام 

همسر میگه باز شروع کردی! چرا اعصاب خودتو منو با این حرفا بهم میریزی ؟همه با خوشحالی یه کاری رو شروع میکنن تو چرا انقدر غم و غصه داری چرا پشیمونم میکنی از بچه داشتن ؟!

سکوت کردم هم حق با همسره هم حق با خودم 

خدایا این ماه قراره بریم هردومون آزمایش بدیم نمیدونم آینده چی پیش رومون داره 

یه چیزی هم که خیلی باعث میشه این حالتم تشدید بشه حالت های خواهرشوهر هست (همون دوست سابق) که چنان به رخ میکشه بچه دارشدنش رو یه جوری که قابل وصف نیست چون گفتاری نیست 

یادم باشه هیچ وقت پیش هرکسی که بچه نداره به هردلیلی کاری نکنم دلش بلرزه 

امشب همون خواهر شوهرگفت آدرس آتلیه عکسهای اسپرتت رو میدی میخوام برای تولد ه برم اونجا و همون آرایشگاهم که رفتی آدرس بده ،دلم نمیخواد کاری براش کنم چون تنها وقتی که کاری باهام داره حرفی باهام میزنه غیر از اون انگار نه انگار 

همیشه خدا هم اون کاری باهام داره که زحمت یه چیزی رو من باید بکشم ،حالا یه آدرس کاری نداره اما من در حد همینم تا به حال ازش نخواستم 

بعضی وقتها با خودم میگم مهتاب تو حسودی میکنی به خواهرشوهر آیا ؟!

جوابی که میدم اینکه نه چون هیچ وقت نخواستم جای اون باشم یا  چیزی از اون رو داشته باشم اما ناخداگاه یاد دوستیمون میفتم که تا پای جون براش بودم و نمیفهمیدم که اون چی اونم هست؟از اینکه چقدر راحت پشت کرد و چشم بست به همه چی اما من همش ...

گفتن اینا هیچ فایده ای نداره چون اون دوستی تموم شد و تبدیل به خواهرشوهر گری شد و تبدیل به یه سری حرکات و رفتار که گاهی دلم ...

چقدر غمناک شد آخه حال دلمه 

واقعا نمیدونم به چه زبونی از خدا خواسته ام رو بگم  گاهی ببخیال دعا میشم گاهی سفت و سخت دعامیکنم .