الان که دارم مینویسم یک عدد مهتاب سرماخورده داغون هستم که هی فین فین میکنه بدن درد داره وااااای   وااای   واای 

 


 

هفته پیش با همسر رفتیم بازار بزرگ اول رفتیم پاساژ رضا تا کیف ست کفشم رو بخرم که فروشنده کلی اینور اونور تماس گرفت

 گفت :تموم کردن شعباتمون چرا همون موقعه نخریدی؟!

 گفتم :انقدر خسته بودم واقعا قدرت تصمیم گیری نداشتم و اشتباه کردم کاش میگرفتم 

که گفت :اگه میخواین بیعانه بذارین دو هفته دیگه زنگ بزن احتمالا باز بیاریم 

که همسر گفت :اره همین کارو کنیم و منم قبول کردم 

 بعد رفتیم راسته ساعت فروش ها (سه سال پیش منو همسر رفتیم مشهد دوتایی ،یه بار که همسر باهام نبود و تنها بودم تو راه حرم زودی رفتم براش یه جا کلیدی ساعت دار خریدم و پشتشم  گفتم برام بنویسه ( همیشه بیادتم  )الان با خودم میگم حالا چرا اینو جمله !الان بود شاید چیزه قشنگتری میگفتم عیب نداره حس اون موقع بوده دیگه ...وقتی رفتیم رستوران همسر که رفت دستاشو بشوره جعبه جاکلیدی رو به همراه یه ست خونگی گذاشتم رو میز خودمم رفتم دستشویی برگشتم دیدم که خیییییلی سوپرایز شده و این یه یادگاری دوست داشتنی شد برامون  و همسر خیلی دوسش داره )این ساعت  شیشه اش شکسته شد عقربه اش خراب شد رفتیم کلی مغازه ساعت بود فقط یک نفر ساعت تُو کار داشت که گفت نمیاد امروز شانس ما!

 دیگه یکم از قسمت طلا جواهر اومدیم اونارو هم دیدیم و رفتیم رستوران همسر اولین بارش بود میومد این رستوران خییییییلی شلوغه ولی خُب کیفیت غذاهاش خوبه شناخته شده هس 

 همسر برگ سفارش داد منم شیرین پلو بعدشم کلی تنقلات خریدم و اومدیم خونه 

سه شنبه پرده زبرا آشپزخونه رو درآوردیم که ببریم پشت بوم بشوریم ساعت 3دوستم اومد باهام کار داشت تا ساعت 5تو ماشینش جلو در باهم بودیم اومدم بالا دیدم

 بببببببه ببببه همسر پرده رو شسته آبشم کشیده شده فقط مونده نصب شه انقدر بهم چسبید کلی تشکر کردم دو روز بعدش میگم چه بی دردسر بودا شستن پرده من فکر کردم کلی کار میبره  همسر : با لحن شوخی آررررره منم بودم همینو میگفتم با دوستت رفتی اومدی دیدی  شسته آماده دردسری نداشته انقد خندیدم اصلا یادم رفت  همسر شسته 

پنجشنبه ناهار بهار و اکرم (دوستام)خونمون بودن ماکارانی پختم با سالاد و مخلفات اونا که رفتن استراحت کردم چون جمعه کلی کار داشتم قرار شد شنبه شام خانواده همسر که میشن 16نفر بیان خونمون جمعه خونه مرتب کردم و ژله رولتی گذاشتم شنبه هم سالاد درست کردم و خورشت بادمجون نیز هم

 جوجه هم که تو مواد گذاشته بودیم تا شب پشت بوم همسر کبابشون کنه قبل از اینکه بیان من یه حس گلو درد و گوش درد پیدا کردم گفتم نه چیزی نیست! خلاصه تا 9همه اومدن پذیرای کردیم و حرف زدیم و این بچه وُروجکا هم هرکاری دلشون خواست کردن، خوب بود خوش گذشت ساعت نزدیک 1هم رفتن من موندم و یه خونه مُنفجرشده ظرفا رو تو دو سری ریختم ماشین یکم جمع و جور کردم ولی نا نداشتم دیگه ساعت شد 4خوابیدیم ساعت 11از شدت درد گلوم و گوشم بیدار شدم واااا ی چه حس بدی بود لیمو شیرین خوردم لیمو ترش و عسل خوردم باز افتادم به جون خونه جاروبرقی  کشیدم. جلو در واحدمون یکم برنج که دادم خانواده همسر ببرن ریخت رو سرامیکاش جای روغنش مونده بودم منم بی حال و فین فین کنان دو پارچ آب جوش و یکم تاید و فرچه رفتم به جونش اُفتادم بعد با خیال راحت دو پارچ آب ریختم یهو دیدم همچین شُرشُر داره از کف راه پله میره مثل آبشار تا تمام  راه پله های پایین ما هم طبقه آخریم چه صداییم پیچیده بود اصلا عقلم نرسید خوب این دو پارچ آب قراره کجا بره !؟!؟

با پُرروی بازم جارو میکردم که حالا که رفت بقیه آبه هم  بره که در یه واحد پایینی باز شد گفت: نٌچ نٌچ راهرو رو که دیگه نمی شورن!

 منم خنده کنان  آروم وسایلامو برداشتم رفتم تو خونه سوپ گذاشتم داراز کشیدم جلو تلویزیون تا سوپم آماده شه بعد که سوپ خوردم یکم با گوشی ور رفتم پاشدم رفتم حمام داغ داغ آخیش یکم انرژی بهم برگشت نماز خوندم ظرفهای ناهار شستم

 الان هم تو لیوانم یه قرص جوشان انداختم بخورم 

پنجشنبه شام هم خونه خواهر همسر دعوتیم رفتن خونه جدیدشون تعریف خونشون رو شنیدم کلی خرج کردن از دکوراسیون و...منم که عاشق دکوراسیونم و اسباب نو حالا بریم ببینیم چطوره 

فین فین