آشتی

داشتم پست پایین رو میخوندم 

چه دل پُری داشتم گفتم پاک نمیکنم بلاخره واقعیت زندگیم بوده دیگه 

 


 

غُروب روز پنجشنبه منُ  همسر آشتی کردیم من حالم خوب نبود و همسر کلی بهم رسیدگی کرد ولی دوتامون سرسنگین بودیم باهم تو دلم همش میگفتم آخه تو که انقده ماهی چجوری دلت میاد غمگینم کنی !

شنبه یک مهر چهارمین سالگرد ازدواجمون بود 

تولد دختر برادرمم بود و قول داده بودم که با خواهرم بریم پیشش صبح پرده های اتاق هامو درآوردم و خیس شون کردم ،بعد رفتم یه دست لباس خریدم براش با همسر ناهار خوردیم بازم یکم سنگین بودیم باهم عصری رفتم با خواهرم خونه برادرم وغروب همسر اومد دنبالم 

تو راه گفت :گُرسنمه جیگرکی بریم ؟

من: سرمو تکون دادم گفتم باشه بریم 

بعد از اون هم که شام خونه پدرشوهر بودیم همسر رفت اون کیک که برای تولدم خریده بود از  یخچال تو جعبه اش بود آورد خونه وپدرشوهرم اونام کلی تبریک گفتن..

یکشنبه با همسر یه خونه تکونی حسابی کردیم و وسط کار حرف میزدیم از اینکه چرا و چی شد  از هم دلخورشدیم و گفت امسال برای تولد و سالگرد ازدواج کلی نقشه داشتم برات گفتم خُب برای اینکه حداقل سوپرایزم کنی میومدی از دلم درمیاوردی گفت وقتی میام تو اتاق اصلا نگامم نمیکنی زنگ میزنم جواب نمیدی جلو خانوادت بی محلم میکنی  هرسال یه بساطی در میاری نزدیک تولد چکار کنم من؟! من گفتم  همسر گفت من گفتم همسر گفت  تا خالی شدیم و تهش به این نتیجه رسیدیم موقع ناراحتی حق نداریم از خونه بیرون باشیم یا کسی جدا بخوابه یا کششش بدهل جبازی کنه..و دیگه دل میدادیم قُلوه میگرفتیم شبم که بعد اون همه کار از حمام اومدم و دلم داشت غش میرفت همسر با این سینی اومد خونه

 گفت برات چای صلواتی از همونی که دوست داری گرفتم (آخه تو این سماور برنجی های بزرگ با ذغال درست میکنن طعمش متفاوته ) از شیرینی فروشیم این دوتا رو خریده بود چند پاکت آجیل هم خریده بود و باز منو شرمنده مهربونیش کرد 

دوشنبه هم از ظهر رفتم خونه پدرشوهر سبزی قُرمه نذری سُرخ کردیم و کلی کار دیگه  آخرشب هم اومدیم خونه 

روز دوشنبه هم پرده ها رو نصب کردم خونه رو باز مُرتب کردم همسرم رفت کمک خانوادش برای نذرشب

اینم قرمه سبزی 

منم غُروب حاضرشدم لباس جدید مشکی هامو پوشیدم و رفتم دیگه تو حسینیه قسمت زنونه همش سرپا بودیم غذا پخش کردیم جمع کردیم شُستیم بعد که رفتن حسینه جارو برقی کشیدیم و دیگه برگشتیم خونه پدرشوهر خیلی خسته بودم خیلی 

اخر شب که برگشتیم رفتم حمام و خوابیدیم تا 10بعد هم همسر کلی بهم میرسید منم متقابل

 جوری که از کنار هم نمیتونستیم دورشیم تعادل نداریم که 

ناهار خوردیم و چندتا غذا دادم به کسایی که میخواستم بعد با خواهرم رفتیم هایپرسان از اونجا رفتیم خونه بابام 

پسر برادر بزرگم هم اومد قبل اینکه بره هیئت مداحه قربونش برم البته کلاسشو رفته فقط هم تو هیئت میخونه تو خیابون راه نمیفته کلی دوره دیده عزززیزم 

خلاصه یه رگ طنز هم داره حرف میزد و من غش غش میخندیدم 

آخر شبم همسر اومد دنبالم تو ماشین بهم یه گُلابی داد مثل نخورده ها همشو یهو خوردم همسر نگا کرد خندید گفت انگار صدسال هیچی نخوردی تازه فهمیدم وای چرا  انقدر با هُل خوردم خندم گرفت.

امروز ناهار  هم  ولیمه مکّه  (مادر شوهرو خواهرشوهر) خواهر همسر دعوت بودیم ،ساعت 11:30اینا مادرشوهرم و خواهرشوهرم و شوهرش اومدن دنبالم و رفتیم مجلس فقط زنونه بود 

خیلی محجبه هستن ولی حاج خانوم چه شینیونی کرده بود چه لباس زر زری پوشیده بود کلا همه آرایشگاه رفته بودن(اصلا اینکه کسی به خودش برسه تو قسمت زنونه بد نیست اخه قدیما حاج خانوما لباس سفید میپوشیدن و خیلی حالت روحانی داشتن الان انگار نه انگار )این خواهرشوهرم که عروس اون خانوادس  کنار من بود و هی زیر زیری معرفی میکرد و یه چیزایی ازشون بهم میگفت خلاصه بعد ناهارم  باهاشون برگشتیم ،بعد از اونم خونه جاری خواهرم مجلس حضرت علی اصغر(ع) داشتن برای اولین بار رفتم دلم میخواست هیچکسُ نشناسم یه دل سیر گریه کنم یه جوراب بچه گانه برداشتم انشاالله حاجتم رو گرفتم سال دیگه کمک نقدی میکنم 

برای همه کسایی که دلشون میخواد دامنشون سبز شه و همه گرفتارا و حاجت دارا و شما وبلاگی ها هم دعا کردم .

التماس دعا