بدترین تولد عمرم

خب عرضم به خدمتون بعد از پست قبلی که گفتم ما اختلاف داریم  


 

خواهر بزرگم دوشنبه هفته پیش رفتن مشهد کلید خونشونم دادن به من فردای مراسم عقد دوستم رفتم خونه خواهرم تک و تنها تا روز پنجشنبه ظهر همونجا موندم هیچکس البته نمیدونه که رفتم ،همسرم احتمالا فکر کرده رفتم خونه بابام ،همون روز تو تلگرام گفت پاشو بیا خونه ،انقدر خودخواهه نباش، تو فقط خودتو میبینی،تو که میدونی دوست دارم پس پٌررو نباش بیا ...

 ولی اخلاق من اینجوریه که اگه همین الان مشکل دارم با کسی نهایت تا یکروز صبر میکنم و تلاش میکنم که برطرف شه اما اگه ببینم که طرفم اصلا نمیخواد و غرور داره و لج میکنه منم لججججججججج میکنم و خدامیدونه که کی کوتاه بیام همسر منو برد تو این فازم و براش متاسفم که همچین کاری کرده چون زندگی رو برای خودش جهنم کرده ،از اینکه حرف منو نمیفهمه هربار باید براش توضیح بدم که هروقت ناراحتم قهر این رفتارو نکن و اونجوری کن ولی واقعا نمیفهمه 

واقعیت اینه که اصلا ما باهم خوب و خوش بودیم یعنی واقعا عالی بودیم چرا یهو اینجوری شدیم؟!شاید بگین خرافاتیم اما من چشم و نظر خیلی آدمها رو تو زندگیم حس میکنم 

ظهر پنجشنبه نماز ظهر و عصرم رو رفتم حرم عبدالعظیم خوندم انقدر شلوغ بود دلم میخواست یه گوشه بشینم و گریه کنم اما شلوغی تمرکزمو بهم میزد برگشتم خونه ،خونه بود گفتم سلام جواب ندادم رفتم حمام شبش هندزفری تو گوشم بود برام چای آورد و خرما من فقط چای خوردم وگفت بازم بیارم باحالت بی تفاوتی و رو به دیوار باسرم گفتم نه 

شنبه صبح برادر آخریم  گوشش رو که عفونت کرده بود عمل کرد و ظهر با خواهر بابام و چندنفر دیگه رفتیم ملاقاتش برگشتنی هم زن بابام گفت فردا شب شام همه بیاین خونه بابام منم رفتم خونه 

فرداش یکشنبه روی یه برگه نوشتم امشب پدرم همه رو دعوت کرده ما هم برای ملاقات برادرم همه شام میریم اونجا خواستی بیا نخواستی نیا 

اون شب شب تولدم بود شب 27 همش تو این دلم میگفتم الانه که سوپرایزم کنه اما اونشب گذشت برگشتیم خونه و هیچی روز دوشنبه دلممممممممم خیلی گرفته بود و فقط گریه میکردم چرا مگه من چکار کردم که مستحق همچین رفتاریم اونم شب و روز تولدم 

غروبش خواهرم زنگ زد بیا خونه بابام آمپول داداش بزن منم گفتم دفترچه شو خوندم یکی بیشتر نداشت که دیشب زدم حال ندارم میخوام نماز بخونم (میخواستن سوپرایز کنن) دلممممم انقدر پُر بود که سر نماز به قدری گریه کردم چشمام پُف کرد دوستامم زنگ زدن چرا تو تلگرام نیستی چند روزه ماپروفایلمونو بخاطر تو عوض کردیم گذاشتیم امروز تولد بهترین دوستمه و...

به کسی چیزی نگفتم و رفتم تو پیله تنهایی و غم خودم 

و واقعا به این نتیحه رسیدم کها ز این به بعد هرررررگز نمیتونم دوسش داشته باشم هرگز نمیبخشمش چون دقیقا باغرور لج داره همه چی رو خراب میکنهماپکه باهم این حرفارو نداشتیم سر چیزای الکی مشیده به کجا هرچی هم باشه بلاخره زن با چندتا کلمه محبت آمیز و یه کارایی دلش نرم میشه اما نکرد برام هیچ کاری نکرد ،واقعیت اینکه تو این چهارسال زندگی مشترک بدترین تولدهارو داشتم چون هیچوقت اونی نبود که انتظار داشتم 

دیشب اومد خونه گفت چرا زنگ زدم جواب ندادی منم تصمیم گرفتم فقط سکوت کنم و حسرت حرف زدن دوباره رو دلش بذارم نیم ساعت بعد دیدم زنگ در اومد وااااای بابام خواهرم دو تا بچه های خواهرم برادرم که عمل کرده بود با زنش ونینیشون با کیک کادو اومدن

 تو اتاق خشکم زد با قیافه داغون رفتم هی الکی خودمو خوب نشون دادم مثلا ولی انقدر تابلو بودیم که انگار همه حالشون گرفته شد 

منم زود میوه شستم و چای دم کردم اشپزخونه بهم ریخته تا به حال هیچکس خونمو اینجوری ندیده بود همسر بعد از چند دقیقه رفت با جعبه کیک و یک دسته گل اومد کیک گذاشت تو یخچال دست گل هم رو میز کنار گاز بود من کاملا بی تفاوت و اونم دقیقا همین خلاصه همینجور تو قیافه و سکوت بود خیلی حالم گرفته شد یه بغض داشتم دلم میخواست فریااااااد بزنم که با چه شوق و ذوقی پاشدن اومدن دوتا برج زهرمار ببینن 

خلاصه خیلی الکی  با کیک و بقیه عکس انداختم شمع فوت کردم بابام گفتم با همسر عکس ننداختی با فاصله نشست پیشم بابام گفت دست بندازین رو شونه هم و اونم هیچی من گفتم نه خوبه خواهرم گفت بابا انقدر بافاصله نشستین تو کادر جا نمیشین یکم نزدیک تر و ما اصلا خنده به لب نداشتیم و هی بابام گفت یعنی چی زود باشین دست بندازین رو شونه هم که به زور دستشو اورد گذاشت رو شونه ام و بعدش حدود 11:30بود رفتن منم فقط یکم جمع و جور کردم رفتم تراس و گریه گریه بعد رفتم تو تختم خوابیدم اونم رفت اون اتاق با کاراش سرگرم شد 

صبح هم وقتی نت روشن کردم کلی تو تلگرام پیام داشتم جواب دادم بهشون خواهرشوهرامم پیام دادن جواب دادم 

حتی اگه هیچوقت نشه از هم جدا شیم برای همیشه عمرم نمیبخشمش و حتی برای یه لحظه هم زنده بودنش برام مهم نیست .

خدایا ممنونم که این تولد زندگی مشترکمم جز بدترین هاش شد.