سلام

  اُنروزی که شروع کردم به وبلاگ نویسی هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بیاد خاطرات زندگی منو بخونه چه برسه که دوست های نازنینم حالمو بپرسن و ابراز لطف کنن از همه تون چه خاموش چه روشن مرسی ممنونم

خب بریم سراغ این چند وقت  


 

 
زن برادر بزرگم یه پنجشنبه آش درست کرد برای ناهار و ما سه تا خواهرو دعوت کرد ،واقعیت اینکه من اصلا آششو نپسندیدم مدل خودم چندنفری که خبره ان تو آش فقط میپسندم شام هم نگهمون داشت قبل اینکه ناهار بکشه دیدم تو سرخ کن سیب زمینی سرخ کرده و بادمجون واااااای از خورشت بادمجونشم بسیار بدم اومد اخه آدم از ظهر سیب زمینی سرخ میکنه که چروک بشه و طعم ترد بودنشو از دست بده ! جزٕ عجایبه 

اهان اصلا ما برای این رفتیم خونه شون و زن برادرمم اصرار که ناهار بیاین چون خاله شون فوت کرده بودن چهلمش گذشته بود ما خواهرا هم براش لباس و اینا بردیم 

خب یه روز هم با خواهرم و دختر بردارم رفتیم استخر دختر برادرم 7سالشه استخرش عااااااالی بود یه آبشار داشت که میرفتی زیرش آبش با شدت میومد رو کمر و حالت ماساژ داشت، همون وسط هم کافی رستوران داشت رفتیم سیب زمینی خوردیم نسکافه و...من و خواهرم رفتیم سونا بعد آب یخخخخخ خیلی میچسبه 

یه پنجشنبه شام هم یکی دیگه از برادرام شام همه رو دعوت کرده بود به صرف آبگوشت که البته بعدنظرسنجی که چی بذاره همه تایید کردن آبگوشت خیلی وقته نخوردیم ،من و خواهرم از ناهار رفتیم چون به ما گفت از ظهر بیاین برای بچه شون که تازه دندون دار شده بود دو دست لباس پاییزه خریدم و کلی تشکر کردن و خلاصه اون شبم خیلی خوش گذشت 

من و آقای همسر یه دو هفته هست همش اختلاف داریم ،نمیدونم چی شده اصلا یه چی من میگم به اُون بر میخوره یه چی

اُون میگه من کلی بهم برمیخوره و نتیجش میشه بی محلی و سرسنگینی هفته پیش باهم آشتی کردیم قرار بود همسر کارتشو بده به من خرید کنم برای خودم منم پنجشنبه از صبح رفتم پاساژ رضا  بازار ساعت 4اومدم و نتیجه کلی خرید عااااالی همسربه شوخی میگفت هی دیلینگ دیلینگ اس ام اس بانک بود که میومد بعد نشونم داد 17بار کارت کشیدم 

شوهر خواهرشوهرم (همون دوست سابقم  )سیده بود شب عید شیفت بود مهمونی عیدشو پنجشنبه شام انداخت ماهم رفتیم خونش، آهان شب قبلش خونه مادرشوهر اینا بودیم خواهرشوهر بودن گفت :راستی ماشین ظرفشویی خریدم (ماشین من از این بزرگاس 12نفره برای جهازم )حالا من گفتم: إ مبارک باشه میگه: من خیلی وقت پیش میخواستم بخرم شاید دوسال پیش یا بیشتر (تاریخش وقتیه که من عروسی کردم و دیدن ماشین ظرفشویی دارم !)گفت: چون دوستم ماشین  داشت ( اخه تا قبل اینکه من عروسی کنم و دوست بودیم جز من و دوتا دیگه هیج دوستی نداشت بعد دوستی که  بعد از من پناه آورد بهش تازه امسال عروسی کرده) چون دوستم داشت و ناراضی بود که لک کرده تمام ظرفاشو منم گفتم :واااا لک احتمالا از پودر یا قرص ظرفشوییش بوده گفت :نه لک وقتی خشک میشه رو استیل میندازه رسوب آب گفتم: احتمالا ماشینش مشکل دار بوده یا تنظیم نبوده گفت :بخاطر همین من قید خریدشو زدم( اخه میدونم دورغ میگه حرصم میگیره از وقتی نامزد کردم دونه به دونه دورغاش برام رو شد حالا دنیا دنیا حرف بزنه من اصلا نمیتونم باور کنم ،در ضمن اون یکی خواهر شوهرم بعد از عید ماشین خرید اینم دقیقا همون رنگو و مارک خریده )خلاصه گفتم :ماشین یه چیز واجبه به نظر من هم عالیه گفت: من رو میزی خریدم 7نفره بیشتر ازاون به درد نمیخوره (خب ببینید چرت میگه یعنی 12نفره تو که رومیزی هم نیست و یه ایل آدم میاد خونت همه ظرفارو میریزی توش به درد نمیخوره )قشنگ معلومه یعنی حسادت کرده بعد میخواد کم نیاره اینجوریم میگه !

آخه واقعا یه ماشین ظرفشویی انقدر چیز مهمی نیست تو زندگی حالا یا یکی داره یا نداره فخر فروشی نداره که به نظرم خیلی مسخره هس حتی بخوای پز بدی ماشین ظرفشویی دارم انگار که یکی بگه من اجاق گاز دارم خیلی چیز عادی شده 

تازه میگه دختر همسایشون اونم داشته فروخته گفتم :حتما بلد نبوده ازش استفاده کنه یا براش جا نیفتاده میگه: نه اتفاقا بهترین جهازو داشت و خیلی اهل فیس إفاده ان بعد مامانش گفت: اونا مستأجر بودن جا نداشتن فروختن (میخواد بگه فکر نکن تو جهازت شاخ بوده همسایمون هم جهاز عالی داشته اصلا لجم میگیره از این همه حسادت و بی ادبیش من  4سال پیش مبلغ جهازم آنقدر بالا بود که راحت میشد باهاش خونه اجاره کرد و تا بحال هیچ فخری برای جهازم نداشتم ولی از اینکه میخواد بگه جهاز همسایمون تو چشممونه اما تو نه کُفرم میگیره ولی احمقم من آخه

واقعا این خواهر شوهر تو خانوادش شناخته شده هس به بددهنی تلخی حسود و دوروغ گویی چرا من انقدر بهش بها دادم؟ !اون دقیقا میخواد لج منو دربیاره که موفق میشه 

شب مهمونی شون رسیدیم خونشون منم لباس نو پوشیدم همه میگن چقدر خوشگله منم ذوق میکنم همسری میگه به چشمم اومدی اسفتد دود کنم برات برای دختر خواهر شوهر که دندون دار شده هم یه لباس بردم کلی گشتم بازارو که خاص باشه

فرداش یه حواله داشتیم برای یه دست کت شلوار و بلوز رفتیم ولیعصر دیدیم کت شلوارش چنگی به دل نمیزنه فروشنده گفت میتونید به اندازه 600تومن آزاد هر لباس دیگه خواستین بردارین همسر هم 2تا شلوار جین برداشت 300تومن موند گفتیم پاییز بیایم چیزی برداریم 

 ما برگشتنی دوباره ختلافمون و سوٕ تفهامامون  بالا گرفت و با بی محلی سرسنگینی برگشتیم خونه 

این بی محلی ادامه داشت

( یکی از برادرام مسافرت بود کلید آپارتمانشو داده بود به من که به خونش سر بزنم )ساعت 11شب من یهو گریه ام گرفت و زیر لب هی غٌر میزدم که دیدم با عصبانیت از خونه رفت بیرون منم گفتم با اینکارش بهم توهین کرد حاضر شدم رفتم خونه برادرم نزدیکه ماس ،خلاصه یکم آروم گرفتم یک ساعت بعد دیدم گوشیم زنگ میخوره همسر بود منم اصلا جواب ندادم پیام داد جواب ندادم برای خودم چای دم کردم و خوردم و پای تلویزیون خوابم برد صبح هم بلند شدم رفتم خونه بابام خواهرم اونجا بود با بچه هاش تا غروب که دوباره زنگ زد و منم جواب ندادم خواستم برم شب خونه داداشم که متوجه شدم تو راه داره برمیگرده رفتم خونه خودم ،همش به این فکر میکردم که فردا جشن عقد دوستم بود که 27سال باهم بزرگ شدیم مثل دوتا خواهریم با این اوضاع چکار کنم؟

 گفتم نمیرم غُرورمو نمیشکنم منت بکشم بعد گفتم نه با اسنپ میرم بعد گفتم نه نمیشه هی فکر کردم خوابم برد صبح بیدارشدم دیدم دوستم پیام داده

 مهتاب دیر نکنی منتظرتم امشب

 دیگه گفتم رفتنم قطعیه این بی معرفتیه ما که برای همیشه اینجوری نمیمونیم مگه چندبار جشن میگیره ،پیام دادم به همسر: من امشب جشن دعوتم تکلیفم چیه ؟! اگه میای من راس ساعت 7حرکت میکنم،واین پیام واومدن به جشن و همراهیم هیچ ارتباطی به اختلاف بینمون نداره چون اون پابرجاست

گفت :باشه 

همینجور در سکوت حاضرشدیم تا بنزین زد و ترافیک رد کردیم ساعت 8:15رسیدیم 

دوستمو تو بغلم محکم فشار دادم دو تامون ذوق داشتیم همسرشونم کلی بهم احترام گذاشت و خلاصه خیلی خوشحال شدم عروس شده مامان مرجان سرشام میگفت: خطاب به من اینم یه دختر دیگمه ها از 27سال پیش دارمش منم یه بغضی ته گلوم بود (چون به شدت یاد خاطراتمون میفتم و جای مامانم که خالیه و...)خلاصه مرجان و مامانش به هرکی منو معرفی میکردن میگفتن دوست 27ساله همیم مادرشوهرشم گفت اتقدر ازت گفته معرفی نکرده فهمیدم مهتاب خانوم شمایی 

خلاصه شب خوبی بود واقعا حسم برای مرجان مثل خواهرم بود یا بیشتر الهی خوشبخت باشن 

ساعت 10:15ااینا سوار ماشین و با همسر برگشتیم تو اتوبان هم سرعت میرفت و من لذت میبردم و باد هم میخورد تو صورت و بین موهام و با موزیک  آروم و دلنشین اشک ریختم تا رسیدیم خونه و لباسمو درآوردم و صورتمو شستم یکم مرتب کردم همه جارو نشستم به نوشتن  خواهر بزرگم ر فته مشهد تا جمعه نمیاد کلید خونشو داد بهم شاید برم اونجا 

میخوام تو حال خودم باشم حوصله آشتی ندارم به تنهایی احتیاج دارم شاید اونم همینطوره

هییییییییی