قسمت اول سفر

الان که پست میذارم ساعت 7:30صبح هست ،خوابم نمیبره امروزم دو ساعت دیگه جایی کار دارم بعدشم خونه بهار ناهار دعوتم

 


 

خب از مسافرت بگم که دو روز قبل عید فطر تو خانواده همسر حرفش  بود که برن دیار پدریشون باغ شوهر خالشون 

همسر که به من گفت سریع گفتم نه من دوست ندارم بریم ،میگه چرا ؟!گفتم من میترسم از جاده بعدشم اینکه اوضاع مالی اصلا اوکی نیست من دوست دارم برم جایی با خیال راحت هرچی دوست داشتم چشمم گرفت برای خودم خونم بقیه بخرم ،همسر هیچی نگفت گفت اگه مسالت بیشتر جاده هست که اصلا نگران نباش و...اما مساله مالی گفت من جورش میکنم هنوز پولمو ندادن چک دارم 

من کاملا خنثی بود اما خانوادشون اصرررررار اصرااااار که بیاین خوش میگذره باهم بودن نکنه مساله مالی بخاطر اون منم سریع این موضوع رو رد میکردم 

خلاصه یه شب قبل عید تصمیم گرفتم بریم فقطططططط فقط به خاطر همسر شب عید تا نزدیک صبح داشتم جمع و جور میکردم ساکمون رو موهامو جلوشو رنگ کردم  و...

همسرم فرستادم بخوابه که میخواد رانندگی کنه 

ساعت 3بود که گفتم خب بخوابم حالا هی این ور میشم اونور میشم نماز صبح میخونم ساعت میشه 5:15که چشمم میره روهم  که با صدای یه مرد پیر که اصرار به عربی خوندن و ناله تو صداش داشت و با بلندگووووووو بسیااااااار بلند الله ااااااااکبر الله اکبررررررر والله  الحمد ......پریدم از خواب همسرم بیدار شد اومد تو سالن خوابید منم زودی در اتاق خوابارو بستم هر درزی که امکان صدا میومد رو بستم اما نوبت بعدی رسید یه پیر مرد با صدای گرفته و باز به شدت بلند اااااااااااالله اکبر...

خونمون که چندتا با مسجد فاصله داره باعث میشه اینجور صدا بیاد خب اخه چرا انقدر بلند هرکی برای نماز بخواد بیاد میدونه که باید بیاد چرا انقدر مردم آزارررررررری یه برنامه بود آقای قرائتی داشت از بی سوادی و بی فرهنگی متولیان مسجد میگفت که خود من چند موردش رو تو این مسجد دیدم بماند...

رفتم از پنحره خیابون رو دیدم که فرش تا کجااااا پهن کردن برای نماز دیگه گفتم پاشم برم رفتم و تا ساعت 8:30اومدم و 9خوابم برد ساعت 12بیدارشدیم و دیگه با 3تا از خواهرای همسر که اخرین ماشینم بودیم راهی شدیم ،تو راه هم خوش گذشت بماااااند که شب قبلش تقریبا هیچکسی دوست نداشت با ماشین ما بیاد خوب آدم میفهمه دیگه انگار مجبوری خب چاره ای نیست ماشین های دیگه پره صبح زود حرکت دارن من نمیدونم چرا از همسر یه غول ساخته بودن که اصلا آدم سفر نیست بداخلاقه خیلی بهشون بد میگذره ! برام عجیب بود به همسر گفتم گفت یه کاری میکنیم انقدر بهشون خوش بگذره که به اشتباه خودشون پی ببرن 

ما با 400هزارتومن پول راهی شدیم ،خب پول نداشتیم هیچیییییی روز قبل که همسر زنگ زد تا پولاشو بگیره همه آه و ناله که بخداااااا نداریم و...

یه مقدار دادم بهش میوه خرید و تخمه و بنزین زد و راهی شدیم کلی حرف میزدیم میخندیدیم و...عوارضی قم وایسادیم من و خواهرش رفتیم دستشویی همسری هم برامون بستنی خرید ،منم همش حواسم به عقب بود که هی بهشون تخمه میوه و همه چی بدم و هم  به همسر، هم چشمم به جاده بود ،بین سلفچگان یه جا وایسادیم که چای بخوریم بساطمون رو درآوردیم رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم از فلاسک برای همه جای ریختم تو فنجون چینی خرما قند و نباتم گذاشتم میوه هم درآوردم 

همسر اومد گفت سویچ ماشین موند صندوق عقب خلاصه هی گفتیم حالا چکار کنیم همسرم گفت باید شیشه جلو باز کنم و..یه امداد خودرو اومد همسر ازش یه دیلمی چیزی گرفت و باز شد و یه تقریبا نیم ساعتی گذشت 

من گفتم مطمئنم که یه حکمتی داشت چون خیلی الکی و ساده اینحوری شد همه هم گفتن آره ماهم موافقیم 

خلاصه رفتیم یه 70کیلومتر قبل رسیدن به اون شهر یه جا نگه داشتیم خیلی قشنگ بود چای با پیک نیک همسر درست کرد خوردیم کلی عکس گرفتیم خیلی جسبید بعد دیگه راهی شدیم من زنگ زدم به دامادشون گفتم ازمکانی که هستین از مپ یه عکس بگیرین که من میخوام با گوگل بیام اونجا رو نمیشناسیم گفت باشه تا فرستاد پین کردم و رفتیم نزدیک 10شب رسیدم دامادشون میگم واقعا دمتون گرم چون اولین نفر رسیده بود میگفت پوستم کنده شد تا پیدا کردم اینجارو از اون بدتر غروب رفتم دنبال اون یکی ماشین تا خود شهر

 ما نهایت سر کوچشون دیگه گوگل درست نشون نمیداد که کجا بریم زنگ زدیم خلاصه رسیدیم  و این جمله خواهر شوهرا به دلم چسبیییییید به همه با صدای بلند گفتن خیلی بهمون خوش گذشت مهتاب یکسره بهمون خوردنی داد داداش خیلی عالی بود گفتن اصلا تصورم این نبود خیلی راحت بودیم گفتم خدایااااا شکرت واقعا جاى حق نشستی 

چون جمعیتمون زیاد بود بچه داشتن کلا خیلی خانواده شلوغ پر سر و صدایی هستن یه جا خونه کرایه کردیم که راحت باشن وگرنه فامیل دارن تو اون شهر اما هیچکس اونجوری راحت نبود چون چند روز اقامت داشتیم

برم صبحانه بخورم ادامه دارد.....