یه حرف یه بغض!

 


 من از بعد از سیزدهم همش درگیر مهمونی دادن و رفتن بوووووودم 

گفتم که پری نشدم ! تا روز 21بلاخره بعله پری شدم دیگه داشتم توهم میزدم باردارم ،بدتر از اون اینکه غصه خوردم حالا خدایااا چرا باردار نشدم و همش تو نت سرچ میکردم ...

مهمونی های سنگینم داشتم خانواده همسر همشون دعوتم بودن دوستام رو دعوت کردم، خانواده یکی از برادرام و بابام  اینا یعنی همش از این مهمونی دادن که تموم میشد بساط اون یکی مهمونی رو حاضر میکردم ،یا مهمونی میرفتیم و من دیگه واقعا دوست دارم بشینم خونه با خیال راحت بخوابم برای خودم چای بریزم تلویزیون ببینم و همین 

چهارشنبه رفتم دکتر زنان برام سونو نوشت که دوشنبه با همسری رفتیم سونو دادم بعد بردم پیش دکتر که برام قرص متفورمین داد شبش هم با همسر گفتیم بریم شام بیرون 

یه سفره خونه سنتی بود تعریفشو از دوستم شنیده بودم که محیط خانوادگی داره و دختر پسری و قلیون و اینا نداره، ماهم رفتیم اسمشم سفره خونه مهتاب بود تمیز بود با نور کم کاملا خلوت بعد با همسر رفتیم رو لم کده هاش نشستیم غذا سفارش دادیم من کباب ترش گیلانی همسر چنجه ولی همش تو دلم میگفتم خداکنه خوشمزه باشه اخه همسر یکم حساسه غذاخوشمزه نباشه میلش میره، دیگه آوردن برامون قیافش خوب بود وخوردیم خداروشکر عالی بود بعد ازاون رفتیم آب انار بطری بخره همسر ،بعد از اونجام تو محله خودمون یه جا هست بستنی قیفی دارن از این مفازه لبنیاتی دامداران بستنی هاش محشره چون خیلی اندازشو بزرگ میریزه یکی گرفتیم خیلی خوشمزه بود دوتایی خوردیم گفتم بیا هرشب تابستون بیایم بخوریم گفتم اگه برم باشگاه بعداز باشگاه بخورم چاق میشم !

اخه یه حرفی خیلی ناراحتم کرد یه شب که خونه پدرشوهر بودیم دیگه اخر شب که هرکی سرش به کار خودش بود همسر هم نبود  خواهرشوهرم گفت: مهتاب (اشاره کرد به پای نی نی شون )که نگاه کن چه با مزه اینجوری خوابیده، منم لبخند زدم گفت ای جان مادرشوهر پرسید که نی نی شما کی میاد ؟منم گفتم هروقت خدابخواد ،خواهرشوهر گفت منظورش نی نی برادرته نه شما، گفتم اونم هروقت خدا بخواد، یهو مادرشوهر گفت تو که همه فامیل میگن اون جون نداره لاغره باردار نمیشه ، بهتم زد فقط تونستم خودمو جمع و جور کنم که خواهرشوهر گفت ماماااااان این چه حرفیه چه ربطی داره! که من گفتم نی نی برادرم خرداد میاد و سرمو انداختم رو مجله که دستم بود فقط هی بغضمو قووووورت میدادم که مادرشوهر مثلا خواست جمع و جور کنه گفت جاری خواهرشوهرم همین هفته میادو.... دیگه فقط دلم میخواست برررررم خونه وقتی اومدیم خونه صورتمو شستم نشستم جلو میز آرایش یهو بغضم ترکید همسر اومد گفت چی شدهههههه! هی گفت بگو چی شده؟ منم گفتم  ،خیلی ناراحت شد رفت تو فکر گفت من میدونم هیچ کدوم از فامیلای ما این حرفو جرات ندارن بزنن چون مامان جواب میده ، اینجوری گفته مثلا ما  رو تشویق کنه که بچه بیاریم ولی حرفش درست نبوده  اصلا ارزش نداره که دارى برای این اشک میریزی... دست خودم نبود اشکم یکسره میومد یهو دیدم همسر گوشی برداشته گفتم نکنه زنگ بزنه خونشون بگه رفتم گفتم من راضی نیستم که زنگ بزنی من فقط دلم شکست نه از مامانت ناراحتم نه قهرم نه هیچی فقط دلم شکست همین،گفتم هر آدمی میتونه جواب بده از خودش دفاع کنه واقعا نمیتونستم بگم اگه اینجوریه الان باید کل خاندان ما نازا باشن !من  حررررمت نگه داشتن رو میپسندم من از مامانم یاد گرفتم که احترام هر آدمی دست خودشه من اگه بی احترامى کنم مطمئنا مامانت سعی نمیکرد الکی باهم حرف مختلف بزنه تا از دلم دربیاد و کارای دیگه، کلی اون با من حرف زد من حرف زدم آروم شدم.

 اونشبی که میخواستن بیان خونمون خانواده همسر قبل امدن همسر داشت میگفت ای جان چه خوشگل چه هیکلی ماشالله گفتم من که جوووون ندارم لاغرم تازه باردارم نمیشم همسر گفت امشب یه جورایی میگم، گفتم تو مرام من نیست حتی دشمنم هم بیاد خونمون با دل شکسته بره ، الان این حرف برام کاملا بی ارزشه  و... خلاصه  اینکه من انقدر اونشب به همه محبت کردم پذیرای با جون دل داشتم که همشون گفتن خیییییلی عالی بود خیلی زحمت کشیدی و.... از مادر شوهر تا داماد ها 

من لاغرم اما از اونا که استخوانشونم درحال شکستنه نیستم اتفاقا از وقتی ازدواج کردم لاغرتر شدم و همین موندم ،مجردی اصلا به این لاغری نبودم بازم خدارررررروشکر که ساااااالممممممم

ممنونم خدا جان که میبینی منو