ممممن

 


 دوشنبه ناهار خونه دوستم دعوت بودم ماکارانی داشت بعد کلی حرف زدیم و همسری اومد دنبالم سه شنبه ظهر رفتم پیش خواهر بزرگه تب و لرز کرده بود دندونشو کشیده بود بچه هاشم امتحان داشتم زودی براش سوپ درست کردم آااااااااااااخ که چه بارونی میومدم به به 

همسر زنگ زد گفت که کی میای؟!

من:چطور؟

همسر:مهمون داریم؟؟!

من: کییییییییی؟

همسر: کی نیست یه چیزی هست؟

شب همسر اومد دنبالم رفتیم باهم یه خرید مربوط به کارم انجام دادیم بعد اومدم خونه دیدم 3تا گلدون بزرگ خریده ،لیندا و فیلوندندرون. و پتوس  خوشحال شدم

فعلا گلدوناش رو عوض نکردم 




شام هم کتلت مرغ داشتیم  

هوا هم محشر بارونی 

صبح با بهار دوستم قرار داشتیم با ماشینش بریم بهشت زهرا چون بارونی بود دیگه از ساعت 5صبح خوابم نبرد ساعت8:30راه افتادیم تو بارون برگشتنی هم ظهر رفتیم بستنی  خوردیم یخ زدم

شب هم خونه پدریم مهمونی ده روزگی پسر برادرم بود شب هم خودم پشت فرمون نشستم تا خونه اومدم 

پنجشنبه هم دختر عموم زنگ زد که میخوام ساعت دو بیام خونتون دیگه به زهرام گفتم اومد کلی حرف زدیم خوش گذشت برای عصرونه هم کو کو سبزی رولتی درست کردم و رفتن شبش سرم سنگین بود  حس سرما خوردگی داشتم بدن درد مروز هم  بی حال بودم وگرنه کلی کار داشتم ناهارم من به همسر میگفتم چکار کنه اونم انجام داد سوپ جو خوردم 

بزودی  تو اینستاگرام کارهام رو میذارم