اون هفته همش در حال رنگ زدن و کارای هنری بودم و یکی از اتاق ها محل کارم شده بود یه اتفاقی هم افتاد خواستم از تراس چیزی بردارم پام لیز خورد با پهلو افتادم رو گلدون سفالیم با گلش شکست من داغون همسر اومده هی میگی چی شد ببین حواست جمع نیست اصلا دیگه نمیخوام رنگ کنی و...منم گریه درد داشتم پریدم بودم پنجشنبه شام که رفتیم خونه خواهر شوهر جشن ده روزگی نی نی، همه رو دعوت کردیم یکشنبه شام بیان خونه ما جمعه صبح که بیدارشدیم دیدیم عععععععه برف اومده صبحانه بصرف کله پاچه خونه پدر دعوت بودیم همه من که دوست ندارم نیمرو خوردم، نزدیک ظهر به همسر گفتم بیا بریم یه فرش بخریم برای اتاق خواب قرار شد ساعت 2بریم من به ترتیب از اتاق خواب شروع کردم تمیز کردم ،این هفته کار نقاشی و رنگ داشتم قاب عکس و ...رنگ میکردم (یه جور کار هنری دارم اگه شد عکسش رو میذارم)خونه کامل بهم ریخته شد همسر 2:30اومد اصلا یه موج منفی مسخره اومد سمتم پریدم بودم باهاش قهر کردم و اصلا دلم نمیخواست برم بیرون هوا هم سرد بود اصلا قسمت بود من اونجوری بشم نخوام بریم چون عجله ای یه چیزی انتخاب میکردم پشیمون میشدم به همه گفتیم ما خونمون هنوز تکمیل نیست کم کم چیده میشه دیگه آشپزخونه هم تمیز کردم، آشتی کردیم غروب یه لیست خرید نوشتم رفتیم خرید کردیم از جانبو بعدش رفتیم یکم چای بخریم (من برای خودمون چای ایرانی دم میکنم با حوصله میذارم دم میکشه اما برای مهمون اصلا نمیشه صبر کرد مخصوصا اگه چای خور حرفه ای هم باشن) اومدیم خونه از چای دم کردیم خوردیم، کشتی دیدیم و هوس پیتزا کردم حاضر شدیم رفتیم الکس اینم پیتزا گوشت و قارچ خیلی تعریفی نبودبدم نبود چون ما علاقه نداریم احتمالا اینحوری میگم، همه چی ظاهرا خیلی شیک بود کلا منو همسر فست فود ندوست
شنبه تا ظهر بازم خرید کردیم دوتایی نزدیک 4کیلو سبزی قرمه گرفتم و کلا تا شب درگیرش بودم تا شستمشون اخه دوست داشتم تازه باشه سبزیش کلا من فریزری زیاد ندارم تازه خوری رو بیشتر ترجیح میدم دادم همسر با جوجه ها ببر خونشون با سبزی خوردکن خورد کنه و جوجه هم برد خواهرشوهر خیلی موادش رو خوب ترکیب میکنه و خورد میکنه منم سالاد اندونزی و ماست و ژله رو آماده کردم به این شکل
دیگه تا ساعت 3 شب سبزی سرخ کردم و منو همسری خونه رو تمیز میکردیم و برق مینداختیم یکشنبه تا بیدارشدم رفتم سراغ قرمه سبزی بار گذاشتم بعد برنج خیس کردم نصف برای پلوپز و نصف هم برای قابلمه و یکم تمیز کاری، رفتم حمام و دیگه وسایل پذیرایی آماده کردم تا ساعت 8خورده ای که مادرشوهر و پدر شوهر اومدن دیگه بقیه هم اومدن و از خونه تعریف کردن و پذیرایی شدن همسرى هم با دامادشون رفتن پشت بوم جوجه آماده کنن خواهرشوهرا میگفتن کاری هست بگو کمک کنیم من:نه همه چی آماده هست گفتن: به به چه عروسی داریم ما، همه چی رو آماده کرده غذارم گذاشته تازه ظرفم نمیشوریم داشتم چای میریختم شوهر خواهرشوهر (دوستم) تازه اومد بود گفت خیلی خوبه خونتون مبارک باشه پرده زبرا آشپزخونت قشنگه خوشم اومد یهو استکان کریستال تو دستم در حال آب جوش ریختن ترک برداشت منم سریع جمع و جور کردم اصلا نذاشتم کسی بفهمه ولی دستم سوخت ،من خیلی معذب میشم برم جایی یه چیزی بشکنه و ...تو بوق کرنا کنن که این شکست این ترک خورد من خودم به شخصه ناراحت میشم ، ولی اون خواهرشوهربعدا دید ترک خورده استکان گفت اسفند دود کن گفتم نه استکان سرد بود یهو آبجوش ریختم حالا اونا میرفتن من دود میکردم اما خوبه چشمم هست بخوره به ظرف و ظروف دیگه سفره چیدیم و کلی کلی از همه چی خوششون اومد هم خوردن هم دادم بردن، دامادشون به اون یکی باجناق که داشتم برای فرداش غذا میذاشتم. به شوخی میگفت :باغ شاه خوردن داره بردن نداره کلا باهم خیلی شوخی میکنن و خداروشکر دور از چشم بد خیلی باهم خوبیم خلاصه که خیلی خوب بود غذاها که به همه چسبید خیلی خوشحال شدم غذاهام خوب شد و با کلی مبالغ نقدی شرمندمون کردن یکی لز خواهرشوهرا بهم یه پاکت داد گفت این نه برای خونست نه برای همسر نه برای خرید چیزی، فقط فقط برای وجود خودت عزیزم خیلی مهربونن شرمنده شدم منم تو پاکت تراول گذاشته بودم دادم نی نی گفتم این برای پاگشاس اولین بارشه اومده مهمونی و.... وقتی رفتن انقدر خسته بودم که اصلا دلم نمیخواست حتی ماشین هم روشن کنم فقط گفتم بریم بخوابیم یکم حرفیدیم وهمسر کلی تشکر کرد گفت همه چی عالی بود منم گفتم واقعا جوجه تو هم محشر بود .... هی از خودمون تعریف کردیمخوابیدم تا 11 سریع همه جا رو جمع و جور کردم و برق انداختم و رفتم اپیلاسیون فردا هم احتمالا با دختر خاله و دختر دایی و خواهرم بریم شهرری حرم نذر دارن ناهار هم اونجا بخوریم... خدایا از لطف ومهربانی بیکرانت سپاسگذارم که همراهم هستی همه جا |