به تاریخ قمری سال 88 پنجشنبه همین روز بود... روز قبلش با یه خواب بسیار بد بیدار شدم مامان بابا پیش هم نشسته بودن گفتم : مامان خواب دیدم دندونم کنده شده از شدت دردش از خواب بیدار شدم الانم احساس درد دارم گفت:خوب نیست تعبیرش صدقه بده ماه صفره فرداش که کلاس داشتم ظهر از مامان تو آشپزخونه خداحافظی گرفتم ،نمیدونم چرا نگاهم خیره موند رو دستاش ،نمیخواستم برم یه جوری بودم در رو که باز کردم دیدم یکی از خانومهای فامیلمون داره میاد خونه من رفتم کلاس تا 8شب گوشیم زنگ خوردخانم برادرم بود کجایی؟ گفتم : کلاس دارم میام دیگه بیا خونه ما گفتم نه مرسی چرا ! گفت همینجوری گفتم چیزی شده ! گفت مامان یکم حالش بده بیمارستانه نمیدونم چطوری با اشک و چشمای تار از اشک و تپش قلب خودمو رسوندم همه بودن گفتم چی شده؟ مامان رو تخت بود (عززززززیزم) گفتن هیچی مهمون داشتیم داشت حرف میزد یهو افتاد تا رسوندیمش تونستن احیا کنن سکته مغزی و قلبی باهم و اشک و سوختن و ناله التماسم به خدا تا 34روز که تو کما بود ادامه داشت آخرین پنجشنبه سال 88مامان رفت و ماهم سوختیم برای یه دختر خیلی نبود مادر سخته مخصوصا ازدواج کنه من به معنای واقعی عاشقش بودم خیلی راحت بودیم باهم جز خوبی چیزی ازش یادم نمیاد نه اینکه الان چون نیستن تعریف کنم همه اطرافیان میگن مثل ستاره کی دوباره یکی پیدا میشه هنوزم که یادش میفتم یاد خاطراتمون از رفتنش چنان اشک میریزم که انگار تازه هست فقط خود خدا و دعای مادرم منو دوباره سرپا کرد وگرنه من ... ببخشید ناراحتتون کردم , دوست داشتم اینجا یادش کنم ،و خواهشم از همه کسایی که اینجارو میخونن عشق و احترام به پدر و مادرتونه همین الان بهشون زنگ بزنید ببوسیدشون امشبم شهادت امام حسن هست و نزدیک رحلت پیامبر این چند روز غم انگیزه ، حزن داره التماس دعا با فاتحه و صلوات دهنتون رو خوشبو کنید
خدا جووووونم ممنونتم که هستی کنارم |