امروز قشنگ از پنجره خونه ما

صبح که عشقم  حاضر میشد بره کلاس اومد بوسم کرد گفت بیدارشو ببین داره برف میاد

یهو من از شوق پریدم و این قطره ناز نازیها رو دیدم

اااااای جان چقدر همه چی قشنگه 

همسر رفت 

منم چای دم کردم و کنار پنجره با شیرینی خوردم 

جاروبرقی کشیدم و اومدم خونه پدر

 زهرا شام برامون قیمه داره میدرسته 

به عشقم گفتم بیاد اینجا

شاید فردا بازم شام بیام اینجا آخه خواهربزرگه احتمالا میاد خانم بابام نیست رفته شهرستان

 خونه پدریمو وقتی نیست به شدت دوست دارم وقتی هست خیلی معمولیم...کلا همه اعضا خانواده این حس رو داریم ولی خوب بخاطر پدرمون ماهم بهش احترام میذاریم

خدایا برای همه زیبایها  و آرامش شکککککر