این هفته

یکشنبه23آبان

 شام خونه مادرشوهر بودیم و باقالی پلو با مرغ و برنج سفید و مخلفات مثل همیشه خوشمزه بود 

هوا هم آلوده 

با همسری از برنامه گیاه شناسی شنیدیم که بعضی گیاه ها برای تصفیه هوا تو خونه مفیده مثل سانسوریا و گندمی..

 همسرسر سفره شام  گفت اگه گیرم بیاد سانسوریا میخرم .

اکرم خواهرشوهر گفت فردا شب ما شام میخوایم سبزی پلو با ماهی تیلاپیا بذاریم چون شما این نوع ماهی دوست ندارید میگو براتون میذاریم بیاید 

و دوشنبه قرار گذاشتیم با همسری  بریم خرید برای دوتامون اما انقدر کارش طول کشید ساعت 6شب رفتیم 

همین اطراف یه دور زدیم و من یه مانتو بارونی سفید رنگ خریدم و رفتیم جانبو یکم خرید کردیم

 و شام رفتیم خونه پدرشوهر و  خواهرشوهر(که میشه دوستم)برامون یه گلدون سانسوریا آورد و خوشحال شدم 

برگشتنی قرار شد بریم پمپ بنزین من تو ماشین نشسته بودم د

یه موتوری اومد با یکی از مسئولها انگار اشنا بود بعد سلام و احوال پرسی موتور سوار پیاده شد و شیشه کلاه ایمنیش رو زد بالا و من متوجه شدم ایشون خانم هستن 

یه شلوار مشکی کتان و با کاپشن تنگ داشت تشخیصش با کلاه سخت بود ولی از اندام ظریف و دست زنانه اش معلوم میشد خیلی برام جالب بود قبل دیدن این صحنه یکم پکر شده بودم یهو حالم اوکی شد و رفتم تو رویا که جالب اگه منم موتور سوار بودم و ...

 این هفته که هوا آلوده بود مدارسم تعطیل .

 همسر جونم که سه شنبه و چهارشنبه کلاس بود منم سه شنبه رفتم خونه خواهربزرگم  با زهرا سوپ جو داشت تا ساعت7اونجا بودم کلی خوش گذشت 

اومدم خونه رفتم حمام و تا شب که کلی عشقولی شدیم 

فرداش که چهارشنبه باشه هم کوثر از دکتر قرار شد بیاد خونه ما ناهار بخوریم بریم خرید منم لوبیا پلو درست کردم و عصری با زهرا رفتیم من یه تی شرت خریدم اومدم خونه و تا شام که با همسرخوردیم و سریال دیدیم و سرم به شدت درد گرفت

بخاطر اون یک ساعتی بود که رفتیم بیرون دچار  آلودگی هوا شدم و از شدت سردرد حالت تهوع گرفتم 

به همسری گفتم چای درست کن و چپه شدم 

دیگه همسری بردم تو تخت

 گفتم یه لباس برام بیار این بوی ادکلن داره بیشتر سرم درد میگیره

 عشقم رفته یه بلوز مجلسی آورده

 با خنده میگه این خوبه

 گفتم چرا سر دردمو بیشتر میکنی این چیه

 بعد رفت 2تا لباس آورد یکیشو پوشیدم و چپه شدم  

کلی بهم رسید آب آلبالو آورد برام یکم خوابم برد

  با سینی چای و شکللات کاکائو اومده بالا سرم

نمیتونستم چشمامو باز کنم 

گفت بذار سرد بشه بدم بخوری

 گفتم نه نمیخورم  

 گفت باشه پس بخواب 

 بازکه  بیدار شدم بهتر شده بودم کنارم خوابیده بود عزیزم صبحش که پنجشنبه باشه 

هم با کلی شیطنت و بوس بازی بیدارش کردم سرحال بودم صبحانه نخوردیم چای و با کیک خوردیم و میوه

 تیتراژ برنامه صبحی دیگر پخش شد گفتم بیا باهم بخونیم... زندگی روز بخیر عشق و امید سلام ...همه سال توخوش حال تو خوش فال توخوووووش..

 دیگه باهم حرفیدیم و قرار گذاشتیم امروز بریم خرید من برای شب که خونه خواهرش دعوت بودیم برای تولد  یه لباس بخرم

عشقم گفت باشه زود میام بعد ناهار بریم و رفتیم 

خداجون ممنونتم