زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

بدترین تولد عمرم

خب عرضم به خدمتون بعد از پست قبلی که گفتم ما اختلاف داریم   

خواهر بزرگم دوشنبه هفته پیش رفتن مشهد کلید خونشونم دادن به من فردای مراسم عقد دوستم رفتم خونه خواهرم تک و تنها تا روز پنجشنبه ظهر همونجا موندم هیچکس البته نمیدونه که رفتم ،همسرم احتمالا فکر کرده رفتم خونه بابام ،همون روز تو تلگرام گفت پاشو بیا خونه ،انقدر خودخواهه نباش، تو فقط خودتو میبینی،تو که میدونی دوست دارم پس پٌررو نباش بیا ...

 ولی اخلاق من اینجوریه که اگه همین الان مشکل دارم با کسی نهایت تا یکروز صبر میکنم و تلاش میکنم که برطرف شه اما اگه ببینم که طرفم اصلا نمیخواد و غرور داره و لج میکنه منم لججججججججج میکنم و خدامیدونه که کی کوتاه بیام همسر منو برد تو این فازم و براش متاسفم که همچین کاری کرده چون زندگی رو برای خودش جهنم کرده ،از اینکه حرف منو نمیفهمه هربار باید براش توضیح بدم که هروقت ناراحتم قهر این رفتارو نکن و اونجوری کن ولی واقعا نمیفهمه 

واقعیت اینه که اصلا ما باهم خوب و خوش بودیم یعنی واقعا عالی بودیم چرا یهو اینجوری شدیم؟!شاید بگین خرافاتیم اما من چشم و نظر خیلی آدمها رو تو زندگیم حس میکنم 

ظهر پنجشنبه نماز ظهر و عصرم رو رفتم حرم عبدالعظیم خوندم انقدر شلوغ بود دلم میخواست یه گوشه بشینم و گریه کنم اما شلوغی تمرکزمو بهم میزد برگشتم خونه ،خونه بود گفتم سلام جواب ندادم رفتم حمام شبش هندزفری تو گوشم بود برام چای آورد و خرما من فقط چای خوردم وگفت بازم بیارم باحالت بی تفاوتی و رو به دیوار باسرم گفتم نه 

شنبه صبح برادر آخریم  گوشش رو که عفونت کرده بود عمل کرد و ظهر با خواهر بابام و چندنفر دیگه رفتیم ملاقاتش برگشتنی هم زن بابام گفت فردا شب شام همه بیاین خونه بابام منم رفتم خونه 

فرداش یکشنبه روی یه برگه نوشتم امشب پدرم همه رو دعوت کرده ما هم برای ملاقات برادرم همه شام میریم اونجا خواستی بیا نخواستی نیا 

اون شب شب تولدم بود شب 27 همش تو این دلم میگفتم الانه که سوپرایزم کنه اما اونشب گذشت برگشتیم خونه و هیچی روز دوشنبه دلممممممممم خیلی گرفته بود و فقط گریه میکردم چرا مگه من چکار کردم که مستحق همچین رفتاریم اونم شب و روز تولدم 

غروبش خواهرم زنگ زد بیا خونه بابام آمپول داداش بزن منم گفتم دفترچه شو خوندم یکی بیشتر نداشت که دیشب زدم حال ندارم میخوام نماز بخونم (میخواستن سوپرایز کنن) دلممممم انقدر پُر بود که سر نماز به قدری گریه کردم چشمام پُف کرد دوستامم زنگ زدن چرا تو تلگرام نیستی چند روزه ماپروفایلمونو بخاطر تو عوض کردیم گذاشتیم امروز تولد بهترین دوستمه و...

به کسی چیزی نگفتم و رفتم تو پیله تنهایی و غم خودم 

و واقعا به این نتیحه رسیدم کها ز این به بعد هرررررگز نمیتونم دوسش داشته باشم هرگز نمیبخشمش چون دقیقا باغرور لج داره همه چی رو خراب میکنهماپکه باهم این حرفارو نداشتیم سر چیزای الکی مشیده به کجا هرچی هم باشه بلاخره زن با چندتا کلمه محبت آمیز و یه کارایی دلش نرم میشه اما نکرد برام هیچ کاری نکرد ،واقعیت اینکه تو این چهارسال زندگی مشترک بدترین تولدهارو داشتم چون هیچوقت اونی نبود که انتظار داشتم 

دیشب اومد خونه گفت چرا زنگ زدم جواب ندادی منم تصمیم گرفتم فقط سکوت کنم و حسرت حرف زدن دوباره رو دلش بذارم نیم ساعت بعد دیدم زنگ در اومد وااااای بابام خواهرم دو تا بچه های خواهرم برادرم که عمل کرده بود با زنش ونینیشون با کیک کادو اومدن

 تو اتاق خشکم زد با قیافه داغون رفتم هی الکی خودمو خوب نشون دادم مثلا ولی انقدر تابلو بودیم که انگار همه حالشون گرفته شد 

منم زود میوه شستم و چای دم کردم اشپزخونه بهم ریخته تا به حال هیچکس خونمو اینجوری ندیده بود همسر بعد از چند دقیقه رفت با جعبه کیک و یک دسته گل اومد کیک گذاشت تو یخچال دست گل هم رو میز کنار گاز بود من کاملا بی تفاوت و اونم دقیقا همین خلاصه همینجور تو قیافه و سکوت بود خیلی حالم گرفته شد یه بغض داشتم دلم میخواست فریااااااد بزنم که با چه شوق و ذوقی پاشدن اومدن دوتا برج زهرمار ببینن 

خلاصه خیلی الکی  با کیک و بقیه عکس انداختم شمع فوت کردم بابام گفتم با همسر عکس ننداختی با فاصله نشست پیشم بابام گفت دست بندازین رو شونه هم و اونم هیچی من گفتم نه خوبه خواهرم گفت بابا انقدر بافاصله نشستین تو کادر جا نمیشین یکم نزدیک تر و ما اصلا خنده به لب نداشتیم و هی بابام گفت یعنی چی زود باشین دست بندازین رو شونه هم که به زور دستشو اورد گذاشت رو شونه ام و بعدش حدود 11:30بود رفتن منم فقط یکم جمع و جور کردم رفتم تراس و گریه گریه بعد رفتم تو تختم خوابیدم اونم رفت اون اتاق با کاراش سرگرم شد 

صبح هم وقتی نت روشن کردم کلی تو تلگرام پیام داشتم جواب دادم بهشون خواهرشوهرامم پیام دادن جواب دادم 

حتی اگه هیچوقت نشه از هم جدا شیم برای همیشه عمرم نمیبخشمش و حتی برای یه لحظه هم زنده بودنش برام مهم نیست .

خدایا ممنونم که این تولد زندگی مشترکمم جز بدترین هاش شد.



نظرات 12 + ارسال نظر
اسما سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 11:31 http://fullehsas.blogfa.com

سلام مهتاب جان
با تاخیر تولدت میارک خانومی
چقد پستت غم انگیز بود.این دعواها تو هر زندگی هست.
بعضی وقتا مردا یه چیزایی رو راجبه زنا درک و رعایت نمیکنن.ولی خب ما زنا هم یه چیزایی رو درک نمیکنیم.حالا وای از اون وقتی که دوطرف مغرور و لجباز باشن.
کاش باهم حرف میزدین تا شب تولدت خراب نمیشد.
منم مث تو به چشم نظر اعتقاد دارم چون تجربش کردم.امیدوارم هرچه زودتر این اختلافتون برطرف شه عزیزم

سلام اسما جون مرسی از تبریکت
اره درست میگی
حالا میام تعریف میکنم

آرزو جمعه 31 شهریور 1396 ساعت 01:03 http://arezoo127.blogfa.com

چقدر ناراحت شدم با خوندن این پست

خودمم ناراحت و غصه دارم

زهرای سعید پنج‌شنبه 30 شهریور 1396 ساعت 12:54

مهتاب جان اختلاف و دعوا ،خصوصیات اخلاقی خاص،لجبازی، غرور همه و همه برای بقیه قبوله اما تو زندگی و با همسر باید گذاشتشون کنار .شوخی که نیست زندگی مشترکه
نمیشه که با بچه بازی و لجبازی راحت خرابش کرد
نگهداشتن عشق و علاقه سخته ،گاهی خیلی هم از خود گذشتگی ،صبوری و خانومی میخواد اما در صورت نداشتن این گذشت و صبر اونی که ضرر میکنه فقط خودتی
حیفه به خاطر چیزای کوچیک اجازه بدی عشق و علاقتون کمرنگ شه
هر حرف نسنجیده و رفتار نادرست یه تاثیر عمیق تو رابطتون میذاره که جبرانش خیلی سخته
خیلی خیلی مراقب زندگیت باش

میفهمم چی میگی واقعا خسته ام از این که انقدر الکی الکی کش پیدا کرد برای خودم متاسفم که بلد نبودم جوری این چهار سال زندگی کنم که یه لحظه هم به خودش اجازه نده دلمو بشکنه ،اول خودم مقصرم بعد اون

مرسی از حرفای مهربانانت

مهرنوش پنج‌شنبه 30 شهریور 1396 ساعت 03:34 https://www.instagram.com/kayvmehr/

والا من نفهمیدم مشکل شما و همسرت چیه؟

منم نفهمیدم مشکلمون چیه :-(

بانوی برفی چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 15:42

آره دیگه بعضیا یه جوری حسرت زندگیتو میخورن که تا یه اتفاقی نیفته ول کن نیستن بیشترشونم از این وضعیت خوشحال میشن
منم دوس دارم با ناز ونوازش ولی دیگه نیست

اوهووووووم
من نیست دیگه نمیفهممم باید باشه

بانوی برفی چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 00:28

اولا که تولدت مبارک عزیزم
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم... ولی خوبی اخلاق شوهرت اینه که دادوبیداد نمیکنه به خدا همین خیلی خوبه اونطوری با داد وبیداد همه اتفاقی میفته من تجربشو داشتم خوب نیست حرمتا شکسته میشه به نظرم همون چای وخرما یعنی آشتی ولی خوب آدم یه کم ناز ونوازشم احتیاج داره که متاسفانه انقد غرور دارن که میخوان با این حرکات بفهمونن مهتاب جون نذار این بی تفاوتی عادی بشه بذار حالت زودتر خوب بشه
منم تا حدودی به چشم زدن اعتقاد دارم اما نه اینکه بخوام هر چیزی رو بهش ربط بدم ولی مردا رو نمیشه از خوبیشون تعریف کرد

مرسی عزیزم
نمیدونم شاید منم خیلی کش دادم اما واقعیت اینکه دلم میخواست بیشتر ناز کنم که بیاد با محبت پیشم برعکس شد همه چی
من به این که کسی به زندگی یکی با دید حسرت و نظر داشتن و تنگی چشم نگاه کنه اعتقاد دارم متاسفانه

خانوم وآقای آسمونی سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 22:10

مهتاب جآن عزیزم؟؟؟
این چ حرفیه ک میزنی خانومی!زنوشوهردعواکنن ابلهان باورکنن خانمی توکه اینقدماهومهربون بودی ازخاطرات خوش باهمسرمینوشتی خواهری جان بخداتوی زندگی همه ازاین مشکلات پرهست ولی همیشه باید یه نفرکوتاه بیاد برای اینکه زندگی بازبه ارامش قبلش برگرده..عزیزم باورکن تک تک حرفای دلتودرک میکنم ولی خانمی هرچی بیشتر لج کنی بدترمیشه عزیزم.من میدونم هردوتون مخصوصا همسربرای اشتی کردن باهم برای روزای قشنگی ک میتونستین بهترین روزاهای زندگیتون باشه رقم بزنین برای هم توی قهربه سربردین پشیمونین عزیزم توکل کن به خدا
مرداهمشون همینن نمیتونن حرف دلشونو بزنن محبتشونونمیدونن چجوری بیانش کنن
خواهری جانم میدونم الان ناراحتی عصبی هستی ولی من مطمعنم اروم میشی باهمون مهتاب مهربون قبل میشی واین پشتوپاکش میکنی ومیای ازخاطرات خوبتون مینویسی برامون عزیزم من کلی برات دعامیکنم خواهری

مرسی مهربونم که برام دعا میکنی انشاالله خیر برای همه و خودت و من همیشه پیش بیاد ،ولی یه وقتا زندگی همیشه روی خوش نشون نمیده ،راستش من بی تفاوتم چون ازش توقع نداشتم

ماه بانو سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 17:40 http://mahbanno.blogfa.com

مهتاب جونم چه قدر تلخ بود ناراحت شدم
این ناراحت شدنا بیشتر شبیه چشم و نظره
اسفند زباد دود کنید دعاهای بطلان سحر و جادو رو بخونید از نت و از کتابهای دعا
غرور رو بذارید کنار حیفه روزهاتون تلخ بشه

قربونت برم عروس خانومم
اره ما یه دو باری قبلا اینجوری شدیم که واقعا چشم بوده ولی من حتی چشمم باشه اصلا توقع نداشتم ازش
تا اون یه قدم بزرگ نذاره من هیچکاری نمیکنم

بانوی تیر ماهی سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 14:10

سلام مهتاب جان
عزیزمچرا آخـه اینجوری؟ فقط دارین با هم لجبازی میکنید خب میدونی یکمی تو لج کردی الانم همسرت لج کرده البته که کارش اشتباه بوده سر تولدت اما بنظرم که گذشت بهترین راه حله
عزیزم امیدوارم پست بعدی پر باشه از خبرهای خوب

سلام عزیزم
اره همش لج بازیه ،دقیقا اشتباهش اینه بهترین فرصت رو داشت برای تموم کردن و آشتی اما به راحتی گذشت
انشاالله

نیلوفر سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 13:14 http://talkhoshirin2020.blog.ir

چه تولد غم انگیزی داشتی،غصم شد
بایه تولد میتونست ناراحتی رو رفع کنه و همه خوب بشه دوباره.
منم به چشم زدن اعتقاد دارم،مردها زود چشم میخورن،من حتی تو ذهنم ازشوهرجانم تعریف کنم دو دقیقه بعدش دعوامون میشه.
دست خانوادت درد نکنه به خاطر تولدت.
تولدت مبارک

منم خیلی غصه دار بودم
اره دقیقا منم همین انتظار ازش داشتم اما دلمو شکست
الهی خانوادم با چه ذوقی اومدن حیف
مرسی عزیزم

آیلین سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 13:10 http://Mydreams72.blogsky.com

خُبه خُبه نبینم ازین پستای اشتباهی که اصلا به وبلاگت نمیاد بزاری یعنی چی مرگ ،نبخشیدن و گریه
خدا شاهده یه چیزی بگم ناراحت نشیا ،همسرت خیلی آقاست حالا هرچی بینتون پیش اومده که ما نمی دونیم به من ربطی نداره ولی چایی و خرما آوردن یعنی بیا تموم کنیم بخدا منظورش همین بوده
چند روز رفتی جایی بهش خبر ندادی بازم بهت احترام گذاشته تو حال خودت بودی بخدا الف من یه ساعت نباشم می‌ره به همه خبر میده
ای خواهر تولد که میگی نمی دونم گریه کنم یا بخندم ،باور کن عین همین حرکتو خانواده ی من کردن و اومدن سورپرایز کردن من الف حتی کیک هم نخرید کلی هم حرف زد که ثابت کنه تولد گرفتن الکیه
هفت ساله که نه تولد می گیرم نه راضی ام کسی بهم تولدمو تبریک بگه چند باری مامانم اینا برام کادو خریدن فقط ،پارسال هم چون عمل کرده بودم مامانم خونه ی ما بود به زور کیک خریدیم و دور هم بودیم
امروز تو همین کارو بکن با چای و خرما برو پیشش ببین اونم باهات سرد برخورد می کنه ؟؟؟ به نظرم حیف این لحظه ها که با دلخوری بگذره و این دلخوری کوچیک دیگه زیادی بزرگ شده
امیدوارم آرامش به زندگیتون برگرده افکار منفی رو بریز دور

وووووووییدقیقا مثل دوست نزدیکم حرف میزنی همیشه اینجوری میگه در مورد همسر
خُب قربونت برم منم دوست داشتم دنیا رو بریزه بهم باهام دعوا کنه بگه همین الان بیا خونه کجایی بیام دنبالت گوشیمو بترکونه انقدر که زنگ بزنه اما اینکه فکر میکنه چقدر آقاست که اینکارارو نمیکنه من دوست ندارم ،خُلم شاید من دوست دارم چای میاره بشینه کنارم باهام حرف بزنه نه فقط بذاره بره ،الهی عزیزم میفهمتت منم واقعا چهار ساله تولد گرفتن برام معضل شده جریان داره که حالا میگم چرا
خیلی سخته خانوادت بابات پاشه باپا درد، داداشت یه روز بعد عمل پاشن بیان با ذووووق اونوقت ماااا
مننننننن من برم چای ببرم! اصلا
اول باید اون یه قدم بزرگ برداره تا من یه حرکتی کنم چون ازش توقع نداشتم دلمو به راحتی بشکنه
منم امیدوارم
لعنت به هرچی افکار منفی و غرورو لجبازیه

نیلوفر سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 11:30 http://talkhoshirin2020.blog.ir


چرا؟
چیزی ننوشتی

من نوشتم که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد