زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

اول هفته

شنبه 22آبان

صبح پدرم  تلفن زد گفت ناهار سیرابی داریم بیاید 

منم جمع و جور کردم خونه رو و رفتیم

 امیر حسین  برادرزادم از مدرسه اش اومد اونجا باباشم رفت نماز بخونه 

به همسر گفتم زود بیاد ناهار اخه قرار بود مامانشو ببره کلینیک نور  

دیگه غذا خوردیم من با امیر اومدم بالا کمک کردم مشق و دیکته و ریاضیشو نوشت و نزدیک اذان رفت باشگاهش 

منم رفتم پایین یه جوری بودم بی حال بی قرار

 و با عشق جانم همش اس عاشقانه رد بدل کردیم

 دیگه برادر دومی و امیرحسین  هم اومدن  میوه چای و غذا خوردیم

 غذا زرشک پلو با مرغ بود اما من در واقع نتونستم برای دندونم باز بخورم

 با امیرحسین یکم اسم فامیل بازی کردیم شلوغ کاری کرد و رفت همسری  اومد براش شام آوردم انقدر از دیدنش خوشحال شدم 

غذاکه  میخورد انقدر با ولع و اشتیاق میخوره ها که اگه سیرم باشی گشنت میشه دیگه چه برسه به من !

گفت نه نگام نکن گشنت میشه بعد چای میوه اورد اعظم خانم (زن بابا)

سریال دیدیم و  خداحافظی کردیم

 تو ماشین سرم گذاشتم رو شونش و عشقم هی بوس میکرد پیشونیمو و قتی ماشین یا موتور رد میشد صاف میشستم

رسیدیم  رفتم حمام و کتاب صادق هدایت رو برداشتم و خوندم همسری هم  میچلوندم و میگفت قربونش  برم که امروز با حرفا و اس های عاشقونش دل منو برد

\ امشب به چشمم اومدی برگشتنی از خونه بابا گفت خوشگل شدی\

 بازم شب هی از خواب میپریدم و لثه ام گز گز میکرد 

صبحش که بیدارشدم چای و سفره آماده کردم 

همسری رفت منم اساسی دستشویی حمام و تمیز کردم گرد گیری جارو برقی کابینت مرتب کردم 

همسر اومد با یه ظرف آش اومد 

آش پشت پا شوهر خالش رفته کربلا 

ناهار خوردم یه جز قران خوندم 

 شب هم خونه پدرشوهریم ..

خداجونم برای سلامتی که به من و همسرم و اطرافیانم دادی به تعداد نفس هام شکر الحمدالله


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد