16آبان یکشنبه
بیدارکه شدم احساس گلو درد داشتم
از پنجره بیرون رو نگاه کردم خیلی هوا قشنگ بود
ابر بالای کوه تیره بود
حس قشنگی که داره اون قسمتا بارون میاد
چای گذاشتم با همسر صبحی دیگر رو مثل همیشه دیدیم
انار خوردیم و رفت بیرون
همسر هوس نیمرو کرده بود گفتم تخم مرغ بخره برای ناهار
با زهرا خواهری قرار گذاشتم بریم شهرری زیارت
زهرا گفت خانم برادر هم میاد تو بیا اینور از سمت ما بریم
همسر تا خود میدون شهرری بردمارو
هوا هم ابری نم بارون
رفتیم زیارت خوش گذشت
رفتیم کاپوچینو و کیک کنار حرم خوردیم
رفتیم بازار گردی
منم شاهدونه خریدم
زهراوکوثر هم پشمک
خلاصه برگشتیم خونه پدری.
منم اس دادم همسربیاد دنبالم یه احساس کرختی تو وجودم داشتم بدن درد
یکم با زهرا و کوثر حرفیدیم قرار شد فردا قلیه ماهی کوثر بدرسته منم بیام
بابام اینام پس فردا میان .
عشقم برام شلغم خرید و لبو
اومدیم خونه شلغم ریختم قابلمه بپزه
دخترخاله هم خداروشکر گفت حالم بهتره و استرس ندارم و...
بعد رفتبم خونه پدرشوهر اینا سیخ و منقلشونوبردیم جوجه داشتن
یکم بدن درد داشتم
دیگه چیز خاصی نبود شبم اومدیم خونه کلا خلاصه گفتم درد دندون عقل دیونم کرد
خدایا برای نعمت سلامتی شکر هوامونو داشته باش