زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

زندگی به سبک مهتاب

ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید...

مهمونی خانواده من

13 آبان پنجشنبه 

 شب قبل که جوجه رو تو مواد خوابونده بودنم ژله هم درستیده بودم

 جاروبرقی کشیدم سروسامون دادم خونه رو تا همسرخریدارو بکنه

 خواهرمم  اومد 

دیگه شروع کردم سالاد درست کردن سالاد کلم ،کاهو ،ماست برانی

 دیگه خواهربزرگه هم اومد با بچه هاش

 از خونه تعرف کردن و مشغول درست کردن و تداروکات شدیم لیلا دختر خواهرم هم تو اتاق درس خوند از نت استفاده کرد سیب زمینی سرخ کرد دستش دردنکنه خیلی ناااازه

اولین نفر امیرحسین پسر برادر دومی  اومد که با محمدرضا پسر خواهرم بازی کرد

 ماهم دیگه کار نداشتیم خودمون آماده شدیم و این وسط هم خندها و مسخره بازی های خواهرانه گل میکرد 

زنگ خورد برادرسومی  اومدن تبریک گفتن و کلی خونه رو نگاه کردن قشنگ معلوم بود به دلشون نشسته 

بعدزن برادر دومی  با پسرش محمد امین اومد برادرمم یک دیر میومد از کارش

 برادرچهارمی هم  اومدن پسته و آناناس آورده بود برام ،تبریک گفتن و تبریک گفتیم نی نی دار میخوان بشن

 برادر اولی هم اومد امیر مهدی پسرشون هیئت مداح  بود  یکم دیر اومد، دیگه خانمش سرتاپا مشکی میپوشه دوست ندارم.

کلا این چند وقته برام سواله !چرا؟

بعد شوهر خواهر اومد با چای تخمه میوه شکلات درحال پذیرای شدن بودن

 زهرا خواهرم  و لیلا هم خیلی کمکم کردن 

 به مصطفی برادر آخری گفتم بیا سیخ بگیریم اومد آشپزخونه دست دادشم دردنکنه کمک کرد اخه آشپز حرفه ایه خیالمون راحته همیشه کمک میکنه

دیگه  همسربا باجناقش رفتن پشت بام رو منقل کباب کنن

 برادر دومی هم اومد دستش دو تا قندون یا شکلات خوری برنز بود عزیزم با سلیقه خودش خریده بود برام

دیگه بچه ها مشغول بازی و شیطنت بزرگ هام حرف زدن و تلویزیون دیدن پذیرایی

 جای پدر حسابی خالی بود، خودشم زنگ زد دلش اینجا بود بغضم میگیره الان که اینو گفتم

 زهرا نفری 10به بچه محصل ها داد برای روز دانش آموز 

زن برادرمی  گفت: فعلا  که بیکاری(شرکتشون فعلا کارنمیکنن)  چرا زحمت کشیدی

 زهرا گفت: خدامیرسونه 

شوهر خواهر گفت :زهرا زرنگ میبخشه  جاش پر میشه

 آره واقعا نصف خرج این خونه رو مدیون زهرام 

دیگه شامم کشیدیم خورشت بامیه ، جوجه ،پلو ،سالاد ها ،ماست بورانی 

بعدشام  یکم سروسامون دادیم ظرفارو و آشپزخونه رو 

 بازم چای ریختم و حرف  زدن از خونه پرسیدن و...

همسر هم زنگ زد به بابام

 برادر اولی ا حاضرشدن رفتن و خانومش یه پاکت پول داد 

راستش و واقعا  توقع نداشتم شرمنده کردن جبران کنم براشون

 بعد برادر دومی رفت

 بعد از اونم یکم غذا برای  برادر سومی  و خواهر بزرگه و  برادر آخری گذاشتم

 برادر سومی هم  پاکت پول  دادو رفتن

 زهرام بشقاب و  فنجون شست 

برادر آخری گفت توروخدا ببیخشید حواسم به کادو نبود 

من وهمزر  هم  گفتم این چه حرفیه اصلا کادو لازم نیست و این حرفارو نداریم و...

همسر هم یکم با برادر  حرف زد شوخی کردن و بعد با زهرا رفتن منم یعنی خسته خسته 

مخصوصا از قسمت ساق پا

 خونه هم بهم ریخته

 دیگه لباس راحتی پوشیدم رفتم ظرفارو ریختم ماشین

آشپزخونه رو جمع و جور کردم 

همسر هم حمام رفت

 دیدم بعععله داره از شلنگ تخلیه  ماشین آب میده بیرون

 اه فرشم خیس شد

 همسر اومد نگاه کرد منم ماشین خاموش کردم 

فردا قرار بود بریم ختم پسر عموی مامان همسر جانباز بوده شهید شده 

اصلا دلم نمیخواست

 اما بخاطر مامان باباش باید رفت


خدایا برای همه قضاوت های نادرستم برای همه بدیها ازت معذرت میخوام هوامو داشته باش عزیزم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد